نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه
ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه
گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود
سنگ فراش ها را می شمردم
تیرهای چراغ برق
چهار راه ها
و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود
نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد ..
و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم
و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری
و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم
و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم ...
می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری
مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد
و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد
تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند
و اکنون نمی دانم من
آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند
و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟
تاریخ: یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:داستان کوتاه,داستانک,داستان کودکان پیرانشهری,کودکان کرد,پیرانشهر,کودکان پیرانشهر,کودکان نازنین,کودکان کرد پیرانشهر,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب