وقتی شنيدم قراره بريم مسافرت كلي سر ذوق اومدم. مامان از خاله شنيده بود كه دايي ترتيبي داده كه بچه هاي فاميل با هم به يك سفر کوتاه برن. جايي هم كه به عنوان مقصد در نظر گرفته شده بود براي من دوست داشتني بود. چون يكي از بهترين مسافرت هايي كه قبلا داشتم همونجا بود و من با تصور زيبايي كه از اون جا پيدا كرده بودم واقعا خوشحال بودم از اينكه دوباره همون خاطرات و شايد بهتر به وقوع بپيونده. خيلي وقت بود كه دايي رو نديده بودم. نهايتا يك بار در طول ماه اگر مي توانستيم همديگر را ببينيم كه آن هم به خاطر جلسه اي بود كه در يك مكان مشخص برگزار مي شد و آن جا هم بيشتر خاله ها و دايي ها جمع مي شدند تا با هم ديد و بازديدي داشته باشند و اين رشته مراودات يكباره از هم نپاشه. به خصوص از وقتي كه پدربزرگ و مادربزرگ فوت كرده بودند رفت و امدها تنها به مناسبت هاي جشن و عروسي يا اعياد مهم محصور می شد و دايي متصدي برگزاري اين جلسات و تهيه مكاني جهت تشكيل ان شده بود. همان يك روز در ماه هم شايد خيلي ها نمي امدند. اما بهتر از هيچي بود. بالاخره براي كساني كه حوصله شان سر رفته بود و مي خواستند سفره دلشان را براي ديگري باز كنند فرصت خوبي بود. داشتم مي گفتم كه دايي رو خيلي وقت بود كه نديده بودم و وقتي شنيدم كه اين سفر رو تدارك ديده خيلي خوشحال شدم. خیلی وقت بود که مسافرت نرفته بودم و روزهای عید هم برایم یکنواخت و ملال اور شده بود. به همین خاطر دوست داشتم از عمق وجود از دایی تشكر كنم. اما سعي كردم خوشحاليم رو كنترل كنم. هر چه بود در درونم بود و جز خودم كسي باخبر نبود. البته خواهرم تنها كسي بود كه مي دانست من چقدر از شنيدن خبر سفر خوشحال شدم. همين مرا واداشت تا بعد از مدت ها از دايي يك احوالپرسي بكنم. موبايل را برداشتم و برايش يك پیام فرستادم. او مرا نشناخته بود و من نيز دوست نداشتم خود را بشناسانم. مي دانستم كه با پيگيري شماره من بالاخره مرا خواهد شناخت اما خودم دوست نداشتم آشنايي بدهم. حس مي كردم اينطور راحت تر مي توانم با او حرف بزنم. آن شب هم به پايان رسيد. هر چند پيش از انكه من بتوانم از ناشناس بودنم سوء استفاده كنم او مرا شناخت. صبح كه شد منتظر بودم كه خاله زنگ بزند و از آنچه بايد براي سفر آماده كنيم خبر بدهد. تمام كارهاي عقب مانده ام را انجام دادم تا برای سفر دغدغه ای نداشته باشم. هر چه از لباس كثيف داشتم با دست شستم و كلي با ذوق و شوق بدون اينكه اتوي آن ها به هم بخورد روي بند رخت مقابل نور خورشيد پهن كردم تا فردا صبح براي سفر آماده باشند. چيز ديگري باقي نمانده بود جز اينكه تلفن به صدادرآيد. نتوانستم طاقت بياورم. گوشي را برداشتم و شماره خاله را گرفتم.
- خاله سلام. خوبي؟ پس چي شد اين سفر؟
- سلام خاله جون. سفر اونجايي كه گفتم نيست. خونه روستايي داييه. دايي گفته من فقط نهارشو تقبل مي كنم بقيه هم خودشون بيان.
- يعني چي مگه شما نگفتي كه قراره ماشين بگيرن همگي با هم بريم.
- نه. فكر نمي كنم جمعيت اونقدر باشن كه بتونيم ماشين بگيريم. هر كس بخواد با ماشين خودش ميره. اونجايي هم كه گفتم ميريم بايد از قبل نوبت می گرفتیم شايد بعد از عيد رفتيم.
- خوب خاله دستت درد نكنه. خداحافظ
بغض گلويم را مي فشرد. گوشي را كه گذاشتم تنها اشك بود كه از چشمان من سرازير مي شد و هر بار که به فکر آن اشتیاق بچه گانه ام می افتادم شدت گریه امانم نمی داد.
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب