دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید : نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !


ارسال توسط نــاهـــــیــد
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ... پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه." "این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین." اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟" دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد." موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند ! بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟" دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!" ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم! از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ... مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ... بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت : منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟ و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
چند روز پیش 3 تا از بچه های کلاسمون کنفراس داشتن( باید گروهی باشه) در مورد همراه اول رفتن تحقیق کردن، دختر اولی رفت ارائه کرد گفت استاد من تموم حالا دوستم بقیشو میگه.... منم یه دفعه گفتم " همراه اول " شما رو به دیدن ادامه کنفراس دعوت مینماید. کلاس منفجر شد، استادم گفت وهاب پاشو برو بیرون تا کنفراس تموم شه.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
بچه كه بودم خيلي شر و شور بودم از اينائي بودم كه هميشه دماغشون آويزون بود و يه جا بند نميشدن از چيزي ام كه بدم ميومد حموم كردن بود خلاصه هفته اي يه بار منو گير مينداختن كه بايد بري حموم آقا چشمتون روز بد نبينه اين مامان ما انقدر منو كتك ميزد انقدر منو كتك ميزد كه حد نداشت همشم تيكه كلامش اين بود هر چقدر بشورمت فردا همون آشه همون كاسه !!! يعني يا ليف انقدر محكم ميشست ما رو كه انگار يه لايه از پوستمون رو برميداشت. ولي با همه اين سختي ها يه لذتي ام داشت اونم اينكه ما دست به سياه و سفيد نميزديم حتي لباس درآوردن و پوشيدنم بعهده مادم بود. حالا بايد كلي التماس خانونم ام بكنم كه زن پاشو بيا يه دقيقه پشتم و ليف بكش !! واقعن راست گفتن رفيق بيكلك، باحال، توپ، مشتي،عشقي،بي ريا و ... خلاصه رفيق همه چي تموم "‌ مادر "


تاریخ: یک شنبه 3 دی 1391برچسب:خاطرات بامزه,خاطره طنز,داستان طنز,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺍﻗﺎ ﺗﻮ ﻣﻄﺐ ﺩﻛﺘﺮ ﺑﻮﺩﻳﻢ.ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﻴﻢ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﭘﺮﭘﺸﺘﻲ ﺩﺍﺷﺖ.ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻗﺎ ﻣﻮﻫﺎﺗﻮﻥ ﺧﻴﻠﻲ ﭘﺮﭘﺸﺘﻪ.ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻥ.ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻳﺪﻓﻌﻪ ﺳﺮﺥ ﺷﺪ.ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﻳﻦ ﺍﻗﺎﻱ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﻳﻴﺘﻮﻧﻮ ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﻛﭽﻠﻪ!ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ ﻛﭽﻞ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﻛﺮﺩ!ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﭘﻴﺸﻮﻧﻴﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ.ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﻳﻜﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﻨﻴﻢ ﭼﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻣﮕﻪ؟!ﺍﻳﻨﻮ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻓﻴﺶ ﻧﻮﺑﺘﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺧﻢ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﻛﻼﮔﻴﺴﺸﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ ﻣﻴﻤﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺸﻮ ﺍﺭﻭﻡ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻏﻠﻂ ﻛﺮﺩﻡ.ﺩﻭﺗﺎﻣﻮﻥ ﺧﺸﻚ ﺷﺪﻳﻢ ﺍﻭﻥ ﺍﺯﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ


تاریخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:داستان طنز,خاطرات طنز,مطالب طنز,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺮﺩﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺮﻭﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ، ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﻣﻀﻄﺮﺏ. ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﮐﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ"ﺍﺗﺎﻕ ﻋﻤﻞ." ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﻭﺩﮐﺘﺮ ﺟﺮﺍﺡ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﺒﺰ ﺭﻧﮓ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.ﻣﺮﺩ ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺣﺒﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺩﮐﺘﺮ:ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ.ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﯾﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺷﺪﺕ ﺿﺮﺑﻪ ﻧﺨﺎﻉ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻠﺞ ﺷﺪﻩ. ﻣﺎ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺎ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯿﻢ. ﭼﺸﻢ ﭼﭗ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ.. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ,ﺑﺎ ﻟﻮﻟﻪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﯼ، ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﺎﺑﺠﺎﺵ ﮐﻨﯽ،ﺣﻤﻮﻣﺶ ﮐﻨﯽ، ﺯﯾﺮﺵ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ... ﺍﻭﻥ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ، ﭼﻮﻥ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺁﺳﯿﺐ ﺩﯾﺪﻩ... ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﺑﺪﻥ ﻣﺮﺩ ﺷﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﮑﯿﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ.ﺳﺮﺵ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ. ﺑﺎ ﺩﯾﺪﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ، ﺩﮐﺘﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ.ﺩﮐﺘﺮ:ﻫﻪ!ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ... ﺯﻧﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻟﺶ ﻣﺮﺩ!!!!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن . و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه ! یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت : " این ؛ منصفانه نیست ! چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟! مگه یادت نیست ؟! ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟ این عادلانه نیست ! من خیلی شاکیم ! " مجسمه لبخندی زد و آروم گفت : " یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ " سنگ پاسخ داد : " آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . " آخه گمون کردم می خواد آزارم بده . آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . " و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که : " ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه . به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم . به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست . پس بهش گفتم : " هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! " و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم . و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم ! پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو . و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم . پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم : " این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ﺷﺪﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﮔﺬﺷﺘﺶ ﺑﺒﺨﺸﻤﺶ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ... ﺑﻬﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ... ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﺶ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺭﺯﻭﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺯﻡ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺍﺳﻤﻤﻮ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﻧﺪﺍﺩﻡ... ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺻﻼ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻣﻨﻮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺑﯿﻨﻪ ﻭﺍﯼ...ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻮ ﻧﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩ... ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻢ. ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺳﺮﺷﻮ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ﺑﺬﺍﺭﻣﻮ ﺩﻟﺪﺍﺭﯾﺶ ﺑﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱﺀ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ... ﺍﻭﻥ ﺭﻓﺖﺀ ﺭﻓﺘﻮ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﺸﻘﺶ ﺧﯿﺲ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺬﺍﺏ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻋﻤﯿﻖ، ﺑﺮﮔﻪ ﻃﻼﻕ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻗﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ، ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﻭ ۳۰%ﺍﺯ ﺳﻬﻢ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ.ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪﻫﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﯾﺰ ﺭﯾﺰ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ.ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺖ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﺎﺳﻒ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﺁﺧﺮ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ.ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻭ ﻧﻮﻋﯽ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ.ﻓﮑﺮ ﻃﻼﻕ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻻﻥ ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ ﻭ ﻭﺍﺿﺢﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.[[[[[بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩ. ﺁﺧﺮ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ، ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ، ﺩﺧﺘﺮ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺩﺏ، ﺩﻋﻮﺗﺶ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ، ﭘﺴﺮ ﻋﺼﺒﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ“ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ. ”… ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ، “ﻣﯿﺸﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﯾﮏ ﮐﻢ ﻧﻤﮏ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭﯼ؟ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻡ”.ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺒﻪ!ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻧﻤﮏ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺵ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺳﺮﮐﺸﯿﺪ.ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ،“ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟”ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ،“ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎﺯﯼ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ،[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺷﻢ ﻣﻴﻮﻣﺪ، ﭼﺮﺍﺷﻮ ﻧﻤﻲﺩﻭﻧﻢ، ﺁﺧﻪ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﻩ. . .ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻛﻨﻴﻦ ﻳﻚ ﻣﺘﺮﺳﻚِ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﻛﻮﭼﻮﻟﻮﻱِ ﭼﺎﻕ، ﺑﺎ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻱ ﮔﻨﺪﻩ ﻭ ﺩﻣﺎﻍِ ﺑﺎﻣﺰﻩ. . .ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻴﻪ ﻧﻪ؟. . .ﺍﻭﻻ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻲﺭﻓﺘﻢ ﭘﻴﺸﺶ، ﺳﺮﺷﻮ ﻣﻲﭼﺮﺧﻮﻧﺪ ﻭ ﺯﻳﺮﭼﺸﻤﻲ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﻲﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻛﻠﻲ ﭼﻴﺰﺍﻱ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻲﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ ﻭ ﻣﻲﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ. . .ﺍﻣﺎ ﻫﺮﭼﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺶﺗﺮ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﻩﻫﺎﻱ ﻣﺰﺭﻋﻪ، ﺑﻴﺶﺗﺮ ﺍﺯﺵ ﺗﺮﺳﻴﺪﻥ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕﺗﺮ ﻭ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕﺗﺮ ﺷﺪ، ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻛﻪ ﻣﻲﺭﻓﺘﻢ ﭘﻴﺸﺶ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﻣﻮﻥ ﻛﻤﺘﺮ ﻭ ﻛﻤﺘﺮ ﻣﻲﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥِ ﺑﺎ ﻣﺘﺮﺳﻚ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﻤﻲﺷﻢ.ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺭﻭﺑﺮﻭﺵ ﻭﺍﻳﺴﺎﺩﻡ ﻭ ﺭﻙ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﻛﻨﺪﻩ، ﻫﻤﻪﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺯﺩﻡ،[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﻪ ، ﺁﺧﺮﻩ ﺷﺒﻪ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻫﺴﺖ.ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺮﻭﺱ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﺷﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻩ.ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺳﺮﻭﺳﯿﻤﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ.ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ:ﻣﺮﯾﻢ ، ﺩﺧﺘﺮﻡ ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ.ﻣﺮﯾﻢ ﺟﺎﻥ ﺳﺎﻟﻤﯽ ؟؟؟ ﺁﺧﺮﺵ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻤﯿﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﻪ ﻣﯿﺮﻧﺪ ﺗﻮ.ﻣﺮﯾﻢ ﻧﺎﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻒ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ.ﻟﺒﺎﺱ ﻗﺸﻨﮓ ﻋﺮﻭﺳﯿﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻩ ، ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪﻩ!ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﻫﺴﺖ، ﯾﻪ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻩ.ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ، ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﯾﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ، ﺑﺎﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻪ: ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ.ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ.ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ[[[[[بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام دوستای گلم همانطور که همه میدونیم نشانه عاشق شدن تصویر یک قلب تیر خورده س آیا تا به حال به این موضوع فکر کرید که چرا نماد عشق عکس یک قلب و عاشق یک قلب تیر خورده س؟اگه شما هم مثل من نمیدونید حتما این مطلب جالب را بخوانید برای خواندن مطلب جالب لطفا به ادامه مطلب بروید پس از خواندن لطفا نظرتون رو اعلام فرمایید باتشکر

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﻤﻴﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺯﻥ ﻣﺴﻨﯽ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﻑ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ،ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﺩ.ﺍﺳﻤﻴﺖ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﻛﻤﻜﺘﺎﻥ ﻛﻨﻢ. ﺯﻥ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ:ﺻﺪﻫﺎ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭﻟﻲ ﻛﺴﯽ ﻧﺎﻳﺴﺘﺎﺩ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻟﻄﻒ ﺷﻤﺎﺳﺖ... ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺷﺪ ﺯﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ:ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ؟؟ ﺍﺳﻤﻴﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﺑﺪﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ.ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﺮﺍﻳﻄﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﻤﮏ ﻛﺮﺩ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭﯼ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻤﮏ ﻛﺮﺩﻡ.ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﺪﻫﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻳﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﻴﺪ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ﺯﻧﺠﻴﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﺘﻢ ﺷﻮﺩ. ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻳﻞ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺯﻥ ﻛﺎﻓﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺗﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ.ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺎﻓﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺯﻥ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﺟﻠﺐ ﺷﺪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺑﺎﻳﺴﺖ ﻫﺸﺖ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﻭﯼ ﭘﺎ ﺑﻨﺪ ﻧﺒﻮﺩ.ﺯﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻘﻴﻪ ﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ﻭﯼ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ!ﺍﻣﺎ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺳﻔﺮﻩ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ.ﻭﻗﺘﯽ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ،ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ:ﺷﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺑﺪﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ.ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﺮﺍﻳﻄﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺭﻭﺯﻱ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﻤﮏ ﻛﺮﺩ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻤﮏ ﻛﺮﺩﻡ،ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﺪﻫﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﯽ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﯽ ﺯﻧﺠﻴﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﺘﻢ ﺷﻮﺩ. ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ:ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺳﻤﻴﺖ،ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﺶ ﻣﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎﺳﺖ...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ.ﺑﺴﺎﻃﺶ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ,ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺠﻮﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ.ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻭﺭﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻫﯿﺎﻫﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪﻭ ﻫﻮﻝ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ.ﺗﻮﯼ ﺑﺴﺎﻃﺶ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻮﺩ:ﻏﺮﻭﺭ,ﺣﺮﺹ,ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ,ﺟﺎﻩ ﻃﻠﺒﯽ ﻭ ﻗﺪﺭﺕ.ﻫﺮﮐﺲ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪﻭ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯾﺶ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺭﺍﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺍﯾﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺁﺯﺍﺩﮔﯿﺸﺎﻥ ﺭﺍ. ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺪ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﯿﺪﺍﺩ.ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﺩ,ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺗﻨﻔﺮﻡ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻒ ﮐﻨﻢ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ,ﻣﻮﺫﯾﺎﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ,ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﺴﺎﻃﻢ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺠﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻢ.ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﯽ.ﺗﻮ ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻭ ﻣﻮﻣﻦ.ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻭ ﻣﻮﻣﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺪﻫﺪ.ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ.ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﻓﺮﯾﺐ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺍﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ,ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩ.ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺍﻭﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ... ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺴﺎﻃﺶ ﻧﺸﺴﺘﻢ.ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻻﺑﻪ ﻻﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺑﻮﺩ.ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﻧﺮﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ.ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺪﺯﺩﺩ.ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻓﺮﯾﺐ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﻭﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ,ﺗﻮﯼ ﺁﻥ ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﻏﺮﻭﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ.ﺟﻌﺒﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﯾﺨﺖ.ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍﺭﻭﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ,ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ.ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﯾﺪﻡ,ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺘﺶ ﮐﺮﺩﻡ,ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ.ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﻘﻪ ﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ,ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ. ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ.ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻧﺸﺴﺘﻤﻮ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ,ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ. ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ,ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ,ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﯽ ﺩﻟﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺒﺮﻡ,ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ...ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ. *** ﭘﺲ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ.ﺑﻪ ﺷﮑﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪﻩ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺮﺩ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺳِﻤَﺖِ ﺁﺑﺪﺍﺭﭼﯽ ﺩﺭ ﻣﺎﯾﮑﺮﻭﺳﺎﻓﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺩﺍﺩ ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻣﺪﯾﺮﻩ ﻣﺼﺎحبه ش ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﻣﯿﻨﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪﯾﻦ، ﺁﺩﺭﺱ ﺍﯾﻤﯿﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺎ ﻓﺮﻣﻬﺎﯼ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮﻥ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﭘﺮ ﮐﻨﯿﻦ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻦ... ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ!ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻣﺪﯾﺮﻩ:ﮔﻔﺖ:ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ.ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ، ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ.ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺷﻐﻞ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ.ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ۱۰ﺩﻻﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻪ.ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺘﯽ ﺑﺮﻩ ﻭ ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻭﻕ.۱۰ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺑﺨﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯿﻬﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺖ.ﺩﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ، ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺳﺮﻣﺎیه ش ﺭﻭ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﻨﻪ.ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ۶۰ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻣﺮﺩ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ، ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺮﻩ ﻭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩ ﺧﻮﻧﻪ.ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭘﻮﻟﺶ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﻭ ﯾﺎ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﯿﺸﺪ.ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﯾﻪ ﮔﺎﺭﯼ ﺧﺮﯾﺪ، ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﮐﺎﻣﯿﻮﻥ، ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﻧﺎﻭﮔﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺗﺮﺍﻧﺰﯾﺖ ﭘﺨﺶ ﻣﺤﺼﻮﻻﺕ ﺩﺍﺷﺖ.... ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﺮﺩﻩ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺷﺪ. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﯾﻨﺪه ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ش ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻨﻪ، ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﯿﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﮕﯿﺮﻩ.ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺑﯿﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺳﺮﻭﯾﺴﯽ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ.ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﯿﻤﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﺭﺱ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ.ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﯿﻤﻪ ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﻧﺴﺘﯿﻦ ﯾﮏ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ..ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﯿﻦ؟ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ!ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﻣﯿﺸﺪﻡ ﯾﻪ ﺁﺑﺪﺍﺭﭼﯽ ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﺎﯾﮑﺮﻭﺳﺎﻓﺖ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺯﺩ ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯﺵ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﭙﺮﺳﻪ… ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﯿﻎ ﺯﺩ، ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ… ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ…ﺍﺯ ﺟﺪﻭﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ…ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﭗ ﮐﻨﻪ… ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺗﻮﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ… ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ… ﺳﮑﻮﺕ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻫﯽ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ!ﻧﮑﻦ…ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﺗﺮﺳﻮﻧﺪﯼ"! ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ" :ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺿﺮﺑﻪﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯽﺗﺮﺳﻮﻧﻪ" ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ" :ﻭﺍﻗﻌﺂ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ…ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﯼ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ… ﺁﺧﻪ ﻣﻦ۲۵ﺳﺎﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮐﺶ ﺑﻮﺩﻡ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﮐﺖ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺑﻮﺳﺘﻦ ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻨﺸﯽ ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻًﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ" :ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺭﯾﯿﺲ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ" . ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ" :ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ" . ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ" :ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﺪ." ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﮑﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﺸﺪ.ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻤﯿﺮﻭﻧﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭﯾﯿﺲ ﻧﯿﺰﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﻨﺪ، ﺑﻬﻌﻼﻭﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ. ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ" :ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﻭﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ.ﻣﻦ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ" . ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﻏﯿﻆ ﮔﻔﺖ" :ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ.ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ" . ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ" :ﺁﻩ... ﻧﻪ....ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ. ﻓﮑﺮﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ". ﺭﯾﯿﺲ ، ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩﻭ ﮔﻔﺖ" :ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ! ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ ؟ ﺍﺭﺯش ساﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ" . ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ.ﺭﯾﯿﺲ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﻮﺩ.ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ. ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﮬﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺁﯾﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﺍﺳﺖ ؟ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ ؟" ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ.ﺭﯾﯿﺲ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ.ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ"ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ"ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ. *ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ، ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ* . *ﺭﻭﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯿﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺸﯿﻢ*


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ژل افزایش دهنده قد ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺴﺮ ﺷﺪ..ﭘﺴﺮ ﻗﺪﺑﻠﻨﺪ ﺑﻮﺩ، ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﮐﻼﺱ ﺑﻮﺩ.ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺶ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﻭﺭﺍﺩﻭﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ، ﺩﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﺑﻄﺮﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﯿﮑﺮ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﺜﻞ ﺍﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ.[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کارواش خانگی همه کاره ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ:ﺗﺎ ﮐﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺳﺮﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮﻭﮐﻨﯽ؟ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﯿﺎﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﻧﺖ ﺑﮕﯽ ﻏﺬﺍﺷﻮ ﺑﺨﻮﺭﻩ؟ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺑﺴﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻓﺘﻢ. ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﻭﺍ ﺑﻨﻈﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ.ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.… ﻇﺮﻓﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ. ﺁﻭﺍ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺑﻮﺩ. ﮔﻠﻮﯾﻢ ﺭﻭ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ، ﭼﺮﺍ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﯼ؟ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺰﯾﺰﻡ.ﺁﻭﺍ ﮐﻤﯽ ﻧﺮﻣﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
MP3 Player بی سیم فاﺻﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ ؛ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﭼﻮﺑﯽ ؛ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺁﺏ ﻧﻤﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ؟ -ﻧﻪ. -ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟ -ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ. -ﭼﺮﺍ ؟ -ﺟﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ. -ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ ؟ -ﻧﻪ. -ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ. -ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ ؟ -ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ ؛ ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ؛ ﮐﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ؛ ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺗﻬﯿﺪﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻍ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺯﻧﺪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ. ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺎﻍ ﺍﻭﺭﺩﻧﺪ. ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ:ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ:ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﺮﯾﻢ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﮐﺮﯾﻢ.ﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ؛ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ؟ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ:ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻠﯿﺎﻥ، ﻣﺮﺍ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ.ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺟﺰ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﺰﺩ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﺤﻔﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ.ﭘﺲ ﺟﯿﺐ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﮑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺑﺮﺩ… ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪ.ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺟﻬﺖ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﺰﺩ ﺧﺎﻥ ﺭﻓﺖ. ﻧﺎﮔﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺯﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻧﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﯾﻤﻢ ﻧﻪ ﺗﻮ.ﮐﺮﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﺟﯿﺐ ﻣﺮﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﻫﺴﺖ.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺮﺩﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﻪ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﮐﯿﺶ ﺭﻓﺖ.ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﮐﺎﺭﻯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺩﺍﻯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﮐﯿﺶ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪﺩ. ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﻫﺘﻞ ﺭﺳﯿﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯿﮑﻰ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ ﻭ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﺪ. ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺻﻞ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ، ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﭘﺴﺖ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯿﮑﻰ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ.ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﺎﯾﭗ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺸﺎﻧﻰe-mailﻫﻤﺴﺮﺵ، ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻰ ﭘﺴﺖ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯿﮑﻰﺧﺎﻧﻢ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻯ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢe-mailﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺍﯾﻦe- mailﺍﻓﺘﺎﺩ ﻣﺪﺗﻰ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺮ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺟﯿﻐﻰ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﻯ ﺟﯿﻎ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﯿﺤﺎﻝ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺮ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺩﯾﺪﻧﺪ: ﻫﻤﺴﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻢ.ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻣﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍﻯ ﺗﻮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﭘﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﭘﻒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ.ﺍﯾﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ.ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ ﺯﻧﺶ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﺮﻭﭘﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺨﺘﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺿﺒﻂ ﺻﻮﺗﯽ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﻤﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﻧﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﺷﺨﺮﺍﺵ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺿﺒﻂ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﺪ ﻣﻌﺘﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺮﻭﭘﻒ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﺩﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺑﺪﯼ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺧﺮﻭﭘﻒ ﻫﺎﯼ ﺿﺒﻂ ﺷﺪﻩ ﭘﯿﺮﺯﻥ، ﻻﻻﯾﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺪﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﮐﺎﺭﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﮐﻦ ﻣﻨﺸﯽ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺭﺋﯿﺴﻢ ﺑﺮﻡ ﺳﻔﺮ ﮐﺎﺭﯼ,ﮐﺎﺭﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﮐﻦ. ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:ﺯﻧﻢ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ، ﮐﺎﺭﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﮐﻦ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﺪﺭﯾﺲ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺵ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ. ﭘﺴﺮﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﻌﻠﻤﻢ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﻤﯿﺎﺩ,ﺑﯿﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯿﻢ. ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻭ ﻟﻐﻮ ﮐﻦ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻧﻮﻩ ﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﺑﻨﺪﻩ. ﻣﻨﺸﯽ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﮐﻨﺴﻞ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ. ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻪ:ﺯﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﺶ ﻟﻐﻮ ﺷﺪ ﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ.ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ:ﮐﺎﺭﻡ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﯿﮑﺎﺭﻡ ﭘﺲ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮ ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺸﻖ. ﭘﺴﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ ﺑﺮﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ, ﻣﻌﻠﻤﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﺪﯾﺮ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺩﻫﮑﺪﻩ ﺍﯼﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺍﺵ ﺭﺍﺷﺨﻢ ﺑﺰﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ.ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: ﭘﺴﺮﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺑﮑﺎﺭﻡ.ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﻢ، ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﺎﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ.ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ.ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻣﻦ ﺣﻞ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺷﺨﻢ ﻣﯽ ﺯﺩﯼ.ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﭘﺪﺭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻠﮕﺮﺍﻑ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩ:ﭘﺪﺭ,ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﺷﺨﻢ ﻧﺰﻥ,ﻣﻦ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ۴ .ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺩﺍ۱۲ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻣﺄﻣﻮﺭﺍﻥFbiﻭ ﺍﻓﺴﺮﺍﻥ ﭘﻠﯿﺲ ﻣﺤﻠﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ,ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﺷﺨﻢ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻬﺖ ﺯﺩﻩ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺪ ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ست اصلاح موی جاست تریم ﻫﻮﺍ ﺑﺪﺟﻮﺭﻯ ﻃﻮﻓﺎﻧﻰ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺣﺴﺎﺑﻰ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻫﺮﺩﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﻯ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﮔﺸﺎﺩﻯ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻰ ﻟﺮﺯﯾﺪﻧﺪ.ﭘﺴﺮﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ":ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﺧﺎﻧﻢ!ﺷﻤﺎ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﺎﻃﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟"ﮐﺎﻏﺬ ﺑﺎﻃﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﻰ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﭼﻨﮕﻰ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﻰ ﺯﺩ ﻭ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻢ.ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﮏ ﺟﻮﺭﻯ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺯﺷﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﻯ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﻯ ﺩﻣﭙﺎﯾﻰ ﻫﺎﻯ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﻮﭼﮑﺸﺎﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﮔﻔﺘﻢ":ﺑﯿﺎﯾﯿﻦ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﺷﯿﺮﮐﺎﮐﺎﺋﻮﻯ ﮔﺮﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ".ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺨﺎﺭﻯ ﻧﺸﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﭘﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﮐﻨﻨﺪ.ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺷﯿﺮﮐﺎﮐﺎﺋﻮ ﻭ ﮐﻤﻰ ﻧﺎﻥ ﺑﺮﺷﺘﻪ ﻭ ﻣﺮﺑﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺪﻡ.ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﻰ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺧﺎﻟﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ.ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ" :ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﺧﺎﻧﻢ!ﺷﻤﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯾﻦ؟"ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﺭﻭﮐﺶ ﻧﺦ ﻧﻤﺎﻯ ﻣﺒﻞ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ":ﻣﻦ ﺍﻭﻩ…ﻧﻪ"!ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﺭﻭﻯ ﻧﻌﻠﺒﮑﻰ ﺁﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ" :ﺁﺧﻪ ﺭﻧﮓ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﻭ ﻧﻌﻠﺒﮑﻰ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻰ ﺧﻮﺭﻩ".ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻯ ﮐﺎﻏﺬﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﺻﻮﺭﺗﺸﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺸﺎﻥ ﺷﻼﻕ ﻧﺰﻧﺪ، ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻫﺎﻯ ﺳﻔﺎﻟﻰ ﺁﺑﻰ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﻌﺪ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﻰ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺯﺩﻡ. ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﻰ، ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ، ﺳﻘﻔﻰ ﺑﺎﻻﻯ ﺳﺮﻡ، ﻫﻤﺴﺮﻡ، ﯾﮏ ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﺍﺋﻤﻰ، ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻰ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺻﻨﺪﻟﻰ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﻯ ﺑﺨﺎﺭﻯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﺸﯿﻤﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻡ.ﻟﮑﻪ ﻫﺎﻯ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﻣﭙﺎﯾﻰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺨﺎﺭﻯ، ﭘﺎﮎ ﻧﮑﺮﺩﻡ.ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﭼﻪ ﺁﺩﻡ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﻯ ﻫﺴﺘﻢ...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
پک سفید کننده دندان ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺷﺪﻡ ﻣﺮﻏﮑﻢ ﺩﻭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻣﻨﻢ ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﻝ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﺮﻧﺞ ﻭ ﺩﻭﻧﻪ ﭘﺎﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻧﻮﮎ ﺯﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻫﺎ ﺷﺪﻡ ﺁﺧﻪ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺮﻏﮑﻢ ﺑﺎ ﺍﺷﺘﻬﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﭘﺮﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺷﺮﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺗﺎ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻭ ﯾﺎﮐﺮﯾﻢ!ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺎﻻﺋﯽ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯾﺸﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ.ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﭘﺮ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺍﻻ ﻣﺮﻏﮏ ﺑﯽ ﺑﺎﻝ ﻭﭘﺮ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻪ.ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺮﻏﮑﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻄﺮ ﺗﻨﻬﺎﺵ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺳﻬﻢ ﺩﻭﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﺮﻏﮏ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﭘﺮ ﻃﻤﻊ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ. ﺁﺭﯼ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
قلم خش گیر ماشین ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺷﺘﻪﺍﺵ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﻩ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﯽﺯﺩ.ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻭ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﯾﺪ ﺯﻟﺰﻟﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﻓﮑﺎﺭﺵ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﺍﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﻮﺩ. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ.ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ. ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﯽ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺸﺴﺖ.ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ.ﻣﺪﺍﻡ ﺟﻤﻼﺗﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ؟ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﭼﻪ ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﺪ؟ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻟﺮﺯﯾﺪ.ﭼﻪ ﻟﺮﺯﺵ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺑﻮﺩ.ﺑﻠﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﺁﻣﺪ.ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺩﯾﺪ.ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﺯ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﯾﺰﺩ.ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ. ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ، ﮐﻨﺎﺭ ﻋﺸﻘﺶ، ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺷﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩ.ﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﺒﻮﺩ.ﭼﺮﺍ؟ ﭼﺮﺍ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﺮﻑ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﮔﻞ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺶ ﺧﺸﮏ ﺷﺪ.ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﯽﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﺵ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ.ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﯽ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﯼ ﭘﻞ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﺪ.ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ.ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﮐﻤﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻤﯽ ﺑﻪ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻗﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻤﯽﮔﺮﻓﺖ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
MP3 Player بی سیم ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﻏﯿﺮ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻥ ﻋﺸﻘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.ﺑﺮﺧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﮔﻞ ﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﻭ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺷﻤﺎﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻨﺪﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﺗﺤﻤﻞ ﺭﻧﺠﻬﺎ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﻦ، ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﺪ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ:ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺯﯾﺴﺖﺷﻨﺎﺱ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﺁﻧﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﭙﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭﺟﺎ ﻣﯿﺨﮑﻮﺏ ﺷﺪﻧﺪ. ﯾﮏ ﻗﻼﺩﻩ ﺑﺒﺮ ﺑﺰﺭﮒ، ﺟﻠﻮﯼ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺷﻮﻫﺮ، ﺗﻔﻨﮓ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ. ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺑﺒﺮ، ﺟﺮﺃﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ.ﺑﺒﺮ، ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﻧﺎﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ، ﻣﺮﺩ ﺯﯾﺴﺖﺷﻨﺎﺱ ﻓﺮﯾﺎﺩﺯﻧﺎﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ.ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﺒﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺿﺠﻪﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺯﻥ ﺭﺳﯿﺪ.ﺑﺒﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ.ﺭﺍﻭﯼ ﺍﻣﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﭼﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩ؟ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻧﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ! ﺭﺍﻭﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻧﻪ، ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ»ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮﻧﺴﻢ ﺑﻮﺩﯼ.ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﭘﺪﺭﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮﺩ«. ﻗﻄﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻮﺭﯾﻦ ﺍﺷﮏ، ﺻﻮﺭﺕ ﺭﺍﻭﯼ ﺭﺍ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺴﺖﺷﻨﺎﺳﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ﺑﺒﺮ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ.ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ، ﺑﺎ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﺎﻧﺶ ﭘﯿﺶﻣﺮﮒ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.ﺍﯾﻦ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﯽﺭﯾﺎﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ست اصلاح موی جاست تریم ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﻃﻮﻃﯽ ﮐﺮﺩ. ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﺧﻮﺵ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻃﻮﻃﯽ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ۵۰۰ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ. ﻣﺸﺘﺮﯼ:ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﻃﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ؟ ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ:ﺍﯾﻦ ﻃﻮﻃﯽ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻋﻠﻤﯽ ﻭ ﻓﻨﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﻣﺸﺘﺮﯼ:ﻗﯿﻤﺖ ﻃﻮﻃﯽ ﻭﺳﻄﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ:ﻃﻮﻃﯽ ﻭﺳﻄﯽ ۱۰۰۰ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ.ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﻃﯽ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﺷﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺳﻮﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ۴۰۰۰ ﺩﻻﺭ.ﻣﺸﺘﺮﯼ:ﺍﯾﻦ ﻃﻮﻃﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ؟ ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻣﻦ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﻃﯽ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺪﯾﺮ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭼﺎﮎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺩﺍﺭ ﺩﺭ ﺗﮑﺰﺍﺱ ﯾﮏ ﺍﻻﻍ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ۱۰۰ ﺩﻻﺭ.ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻫﺪ.ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺩﺍﺭ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺎﮎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ﺟﻮﻭﻥ. ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯼ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ.ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ. ﭼﺎﮎ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ:ﻧﻤﯽ‌ﺷﻪ.ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ.ﭼﺎﮎ ﮔﻔﺖ:ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ. ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ:ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯽ ؟ﭼﺎﮎ ﮔﻔﺖ:ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪ‌ﮐﺸﯽ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ. ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ:ﻧﻤﯽ‌ﺷﻪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪ‌ﮐﺸﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ﭼﺎﮎ ﮔﻔﺖ:ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﻧﻢ. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﯿﻦ.ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺩﺍﺭ ﭼﺎﮎ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ؟ﭼﺎﮎ ﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪ‌ﮐﺸﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ. ۵۰۰ ﺗﺎ ﺑﻠﯿﺖ ۲ ﺩﻻﺭﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ۸۹۸ ﺩﻻﺭ ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺩﺍﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﯾﺘﯽ ﻧﮑﺮﺩ ؟ ﭼﺎﮎ ﮔﻔﺖ:ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﻣﻦ ﻫﻢ ۲ ﺩﻻﺭﺵ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﮐﺸﯿﺸﯽ ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﻣﺴﺖ ﻭ ﻻﯾﻌﻘﻞ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﻣﺮﺩ ﻭﻟﮕﺮﺩﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺯ ﮐﺸﯿﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭘﺪﺭ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺭﻭﻣﺎﺗﯿﺴﻢ ﺍﺯ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟ﮐﺸﯿﺶ ﻫﻢ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺭﻭﻣﺎﺗﯿﺴﻢﺣﺎﺻﻞ ﻣﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﺴﺎﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﺑﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ.ﻣﺮﺩﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻨﻔﻌﻞﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﺵ ﮔﺮﻡ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ ﮐﺸﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﻮ ﺣﺎﻻ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﻣﺎﺗﯿﺴﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﻭﻣﺎﺗﯿﺴﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ.ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﭘﺎﭖ ﺍﻋﻈﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﺭﻭﻣﺎﺗﯿﺴﻢ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻳﻪ ﺑﺎﺑﺎﻳﯽ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ﺯﻣﻴﻦ ﺩﺳﺘﺶ ﭘﻴﭻ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻩ ، ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺗﻨﺒﻠﯿﺶ ﻣﻴﺎﺩ ﺑﺮﻩ ﺩﻛﺘﺮ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺑﺪﻩ...ﺩﺳﺘﺶ ﻳﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮﺭ ﺩﺭﺩ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻩ ، ﺗﺎ ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺭﻓﻴﻘﺶ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﮕﻪ:ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺭﻭﺧﻮﻧﻪ ﯾﺴﺮ ﻛﻮﭼﻪ ﻳﻪ ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻛﻪ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﻴﮕﻴﺮﻩ ، ﺁﻧﯽ ﻫﺮ ﻣﺮﺿﯽ ﺭﻭ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﻣﻴﺪﻩ!!!ﻳﺎﺭﻭ ﭘﯿﺶِ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﮕﻪ:ﺧﻮﺏ ﺩﻳﮕﻪ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻛﻪ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺑﺮﻳﻢ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﻳﺎﺱ... ﻣﻴﺮﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ، ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻪ ﻳﻪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ، ﺟﻠﻮﺵ ﻳﻪ ﺷﻜﺎﻑ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ:ﻟﻄﻔﺎ ﺍﺳﻜﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻛﻨﻴﺪ...ﻳﺎﺭﻭ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﺭﻭ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ، ﻳﻬﻮ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻩ ﻗﻴﻒ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻴﺎﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ، ﻣﻴﮕﻪ:ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺩﺭﺍﺭ!!!ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻗﯿﻒُ ﻣﯽ ﺑﺮﻩ ﭘُﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺎﺭﻩ!!!ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ، ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻩ ﻳﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻴﺪﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ:ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺗﺎﻧﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪﻩ ، ﺑﺎﻳﺪ ﻳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺒﻨﺪﻳﻨﺶ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻛﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻧﻜﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺏ ﺷﻪ!!!ﻳﺎﺭﻭ ﻛﻒ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻻﻣﺼﺐ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﭼﻴﺰُ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﯾﮑﻢ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ؟؟؟!!!ﺧﻼﺻﻪ ﻛﺮﻣﺶ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻩ ﻛﻪ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﮔﻮﻟﺶ ﺯﺩ ﻳﺎ ﻧﻪ...ﻓﺮﺩﺍﺵ ﻳﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﻣﺮﺑﺎ ﻭﺭﻣﻴﺪﺍﺭﻩ ، ﺗﺎ ﻧﺼﻒ ﺗﻮﺵ ﺁﺏِ ﺷﻴﺮ ﻣﻴﺮﻳﺰﻩ ، ﺑﻌﺪ ﻣﻴﺪﻩ ﺳﮕﺶ ﺗﻮﺵ ﺟﯿﺶ ﮐﻨﻪ ، ﻳﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﺍﻣﺴﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﺵُ ﻫﻢ ﻣﻴﻨﺪﺍﺯﻩ ﺗﻮﺵ ، ﯾﻪ ﻣﻌﺠﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ، ﺑﻌﺪﻡ ﻣﻴﺮﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺍﺭﻭﺧﻮﻧﻪ ، ﻣﻌﺠﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﻣﻴﺮﻳﺰﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺩﺭﺍﺭ!!!ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻩ ﻳﻪ۱۵ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻗﻴﮋ ﻗﻴﮋ ﻭ ﺩﻟﻨﮓ ﺩﻟﻮﻧﮓ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ ، ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺪ ﭼﺎﭖ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻣﻴﺪﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ:ﺁﺏِ ﺷﻴﺮﺗﻮﻥ ﺁﻫﮏ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺑﺎﻳﺪ ﻟﻮﻟﻪ ﻛﺶ ﺑﻴﺎﺭﻳﺪ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻛﻨﻪ...ﺳﮕﺖ ﻗﻠﺒﺶ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ، ﻫﻤﻴﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻴﻜﻨﻪ...ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺱ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﯼ ﺧِﺮِ ﭘﺴﺮﻩ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﻳﻴﻨﯽ ﺭﻭ ﺑﮕﻴﺮﯼ...ﺩﺭﺿﻤﻦ ، ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻱ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺮﺑﺎﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﯽ ، ﺗﺎﻧﺪﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻴﺸﻪ!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻭﻗﺘﯽﺧﯿﻠﯽﮐﻮﭼﮏﺑﻮﺩﻡﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼﮐﻪﺩﺭﻣﺤﻠﻤﺎﻥﺗﻠﻔﻦ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﻫﻨﻮﺯﺟﻌﺒﻪﻗﺪﯾﻤﯽﻭﮔﻮﺷﯽﺳﯿﺎﻩﻭ ﺑﺮﺍﻕﺗﻠﻔﻦﮐﻪﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻭﺻﻞﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ. ﻗﺪﻣﻦﮐﻮﺗﺎﻩﺑﻮﺩﻭﺩﺳﺘﻢﺑﻪﺗﻠﻔﻦ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﺪﻭﻟﯽﻫﺮﻭﻗﺖﮐﻪﻣﺎﺩﺭﻡﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦﺣﺮﻑﻣﯿﺰﺩﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡﻭﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ! ﻗﺪﻣﻦﮐﻮﺗﺎﻩﺑﻮﺩﻭﺩﺳﺘﻢﺑﻪﺗﻠﻔﻦ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﺪﻭﻟﯽﻫﺮﻭﻗﺖﮐﻪﻣﺎﺩﺭﻡﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦﺣﺮﻑﻣﯿﺰﺩﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡﻭﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ! ﺑﻌﺪﺍﺯﻣﺪﺗﯽ ﮐﺸﻒﮐﺮﺩﻡﮐﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﻋﺠﯿﺐﺩﺭﺍﯾﻦﺟﻌﺒﻪﺟﺎﺩﻭﯾﯽﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪﮐﻪﻫﻤﻪﭼﯿﺰﺭﺍﻣﯽﺩﺍﻧﺪ.ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦﻣﻮﺟﻮﺩﺍﻃﻼﻋﺎﺕﻟﻄﻔﺂﺑﻮﺩ،ﻭﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺍﻟﻬﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺩﺍﺩ.[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺧﺎﻧﻢ ﺣﻤﻴﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﺪﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﺴﻌﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﺍﻭ ﻳﻌﻨﻲ ﻟﻨﺪﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﻲ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﻡ Vikkiﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﻜﻨﺪ.ﻛﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺣﻤﻴﺪﻱ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻲ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﻲ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻫﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻇﻨﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺎﻋﺚ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﻱ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﻲ ﺷﺪ.ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻓﻜﺮﻱ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻭVikkiﻓﻘﻂ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﻲ ﻫﺴﺘﻴﻢ" .ﺣﺪﻭﺩ ﻳﻚ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، Vikki ﭘﻴﺶ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ" :ﺍﺯ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ، ﻗﻨﺪﺍﻥ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﻱ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ، ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻲ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ؟" "ﺧﺐ، ﻣﻦ ﺷﻚ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻳﻤﻴﻞ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺯﺩ".ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻤﻴﻞ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺖ:ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻴﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺘﻴﺪ.ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﺪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ" .ﺑﺎ ﻋﺸﻖ، ﻣﺴﻌﻮﺩ...ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻳﻚ ﺍﻳﻤﻴﻞ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻧﻤﻮﺩ:ﭘﺴﺮ ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ Vikkiﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺭﻱ!، ﻭ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻢ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻧﺪﺍﺭﻱ.ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ، ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺑﺎ ﻋﺸﻖ، ﻣﺎﻣﺎﻥ

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺑﺨﺶ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻫﺎﻱ ﻭﻳﮋﻩ ﻳﮏ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ، ﺑﻴﻤﺎﺭﺍﻥ ﻳﮏ ﺗﺨﺖ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻳﮑﺸﻨﺒﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﻲ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺑﻄﻲ ﺑﻪ ﻧﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻭ ﺷﺪﺕ ﻭﺿﻌﻒ ﻣﺮﺽ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﮕﻔﺘﻲ ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﺨﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺎﻭﺭﺍﻱ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﻭ ﺑﻌﻀﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧﺮﺍﻓﺎﺕ ﻭ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﻭ ﺍﺟﻨﻪ ﻭ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ.ﮐﺴﻲ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺣﻞ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺁﻥ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ۱۰ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻳﮑﺸﻨﺒﻪ ﻣﻲ ﻣﻴﺮﺩ .ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺍﺯ ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺤﺚ ﻭ ﺗﺒﺎﺩﻝ ﻧﻈﺮ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻳﮑﺸﻨﺒﻪ ، ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺖ۱۰ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺍﻳﻦ ﭘﺪﻳﺪﻩ ﻋﺠﻴﺐ ﻭ ﻏﺮﻳﺐ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﻧﺪ. ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻮﻋﻮﺩ ، ﺑﻌﻀﻲ ﺻﻠﻴﺐ ﮐﻮﭼﮑﻲ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺩﻋﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﻌﻀﻲ ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﻓﻴﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ… ﺩﻭ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ۱۰ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ» ﺟﺎﻧﺴﻮﻥ«‌ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﻲ ﭘﺎﺭﻩ ﻭﻗﺖ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻳﮑﺸﻨﺒﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪ. ﺩﻭﺷﺎﺧﻪ ﺑﺮﻕ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺣﻔﻆ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺮﻳﺰ ﺑﺮﻕ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﻭﺷﺎﺧﻪ ﺟﺎﺭﻭﺑﺮﻗﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﻳﺰ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺷﺪ!!..


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﺎﺭﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﭘﺸﺖ ﺑﻨﺰ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﯿﺴﺘﻢ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺻﺪ ﻭ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻪ، ﯾﻬﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﯾﻚ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯼ ﺍﺯﺵ ﺟﻠﻮ ﺯﺩ!ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻛﯽ ﻣﯿﺸﻪ، ﭘﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻩ ﺭﻭ ﮔﺎﺯ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﺍﺯ ﺑﻐﻞ ﻣﻮﺗﻮﺭﻩ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ.ﯾﻚ ﻣﺪﺕ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻡ ﻣﯿﺮﻩ، ﯾﻬﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯾﻪ ﻏﯿﯿﯿﯿﯿﮋ ﺍﺯﺵ ﺟﻠﻮ ﺯﺩ! ﺩﯾﮕﻪ ﭘﺎﻙ ﻗﺎﻁ ﻣﯿﺰﻧﻪ، ﭘﺎ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻩ ﺭﻭ ﮔﺎﺯ، ﺑﺎ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﻮﺗﻮﺭﻩ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ.ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﺮﻓﺘﻪ، ﺑﺎﺯ ﯾﻬﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ، ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯾﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﯿﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ! ﻃﺮﻑ ﻛﻢ ﻣﯿﺎﺭﻩ، ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ ﻫﻢ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﺰﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭ. ﺧﻼﺻﻪ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﻭﺍﻣﯿﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ، ﯾﺎﺭﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻪ، ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮ ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ، ﻣﯿﮕﻪ:ﺁﻗﺎ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯾﯽ!ﻣﻦ ﻣﺨﻠﺼﺘﻢ، ﻓﻘﻂ ﺑﮕﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯼ ﻛﻞ ﻣﺎﺭﻭ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﯼ؟!ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻩ، ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ:ﻭﺍﻟﻠﻪ... ﺩﺍﺩﺍﺵ...ﺧﺪﺍ ﭘﺪﺭﺕ ﺭﻭ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﻩ ﻭﺍﺳﺘﺎﺩﯼ...ﺁﺧﻪ...ﻛﺶ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﮔﯿﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻐﻠﺖ...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ، ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﯾﮏ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺧﺮﯾﺪ.ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ ﮐﻼﺳﻬﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍﻯ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺨﺘﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺷﺪ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ:»ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﺸﺎﻁ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ.ﻣﻨﻬﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻟﻄﻔﯽ ﺩﺭ ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﮑﻨﯿﺪ.ﻣﻦ ﺭﻭﺯﯼ ۱۰۰۰ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺋﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﺪ«. ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ.ﺗﺎ ﺁﻥ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺭﻭﺯﯼ ۱۰۰ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺑﺪﻡ.ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:»۱۰۰ ﺗﻮﻣﻦ؟ ﺍﮔﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﻘﻂ ۱۰۰ ﺗﻮﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺑﻄﺮﯼ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﻭ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﺕ ﮐﻨﯿﻢ، ﮐﻮﺭﺧﻮﻧﺪﯼ.ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ«.ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد