خانم اشرف خانم، مضطرب نباشيد. من از اين وقايع به طور خيلي اتفاقي خبردار شدهام، پنج نفر در اين کميته انتخابات از طرف تشکيلات کارگري آنروز انتخاب شده و اينها توانسته بودند قريب 500 راي به اسم اوساعلي قاليباف که نام حقيقيش اوسارجب رمضان بوده در صندوق انتخابات بريزند و ادارة سياسي از اين حادثه کاملاً اطلاع داشته، به طوري که هنوز قرائت آرا تمام نشده، اوسارجب را توقيف کردند. مسلم است که اين خبر را يکي از پنج نفر به ادارة سياسي داده بوده است و يقين است که اوسارجب نبوده، به دليل اينکه اين کار در وهلة اول به ضرر او بوده و در عمل هم ميبينيم که به قيمت جان او تمام شده، پس يکي از آن چهارنفر ديگر که من اسم يکي از آنها را ميدانم و آن محمد رخصت است، بايد خيانت کرده باشد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,خائن,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دو روز قبل از انتخابات يک شب محمد رخصت با اشرف خانم به سينما رفت. من هم دنبال آنها بودم و خوشبختانه توانستم پهلوي آنها جا بگيرم، به طوري که محمد رخصت دست راست من و اشرف خانم دست راست او نشسته بود. يک فيلم جنگي آلماني نشان ميدادند. هنوز فيلم شروع نشده، رخصت گفت:«اشرف جون، گمان ميکنم ديگر چند روزي نتونيم با هم به سينما بريم.» پرسيد:«چرا؟» گفت:«توکه خودت ميدوني بالاخره پس فردا انتخابات شروع ميشه.»
- آخر، انتخابات به تو چه؟
او گفت:«اشرف جون، اوقاتت تلخ نشه. بالاخره ما يک وظيفة اجتماعي هم داريم.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,خائن,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پنج نفر بيشتر دستاندر کار نبودند و از آنها يک نفر خائن بود. اين پنج نفر تقريباً - درست نظرم نيست - کميتة انتخابات را تشکيل ميدادند. قضايا مال پانزده شانزده سال پيش است. اوساعلي قاليباف را خود من من برحسب يادداشت بدون شمارة بازپرس ادارة سياسي تحويل زندان موقت دادم. بعد نفهميدم که چه شد. در هر صورت پس از قضاياي شهريور او را ديگر نديدم. شايد هم در زندان مرد.
- چيز غريبي است.
- کجايش غريب است؟ امروز به نظر شما عجيب ميآيد. ولي آنروزها اين فکرها ابداً به خاطر آدم نميآمد. من جداً عقيده داشتم که دارم خدمت ميکنم. بالاخره هر رژيمي يک عده مخالف دارد، مخالفين را بايد سرکوب کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,خائن,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب