داستان فرار از عشق
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
اخرای شب بود رو تخت خسته و داغون نشسته بودم صدای تیک تیک ساعت و جیرجیرک ها به گوش میرسید اومد کنارم نشست افشین بغضمو پایین دادم و با صدای گرفته گفتم جونم چته ؟ امشب باید بهترین شب زندگیت باشه چرا داغونی؟ اشکم پایین اومد بخاطری اینکه شک نکنه بهش گفتم خیلی خوشحالم اشک شادیه و ازش خواهش کردم تو اولین شبمون تنها بذاره صدا الناز تو گوشم بود افشین من نمیتونم افشین نه چشمانم را بهم فشردم مانند یه سریال خاطرات پیش چشمم رژه میرفت من چیکار کردم ؟ بخاطر فرار از گرفتار شدن رهاش کردم همش پیش چشمم بود وجدانم صدای خنده هایش گریه هاییش را در گوشم میپیچاند و زمزمه میکرد داشتم دیوانه میشدم موهامو داشتم میکندم با چند قرص خواب به خواب فرو رفتم وقتی چشمانم را باز کردم او در کنارم ایستاده بود الناز تو اینجا؟ لباس عروس تنش بود دستشو دراز کرد با مکثی طولانی دستش را گرفتم و پاشدم منو به اغوش کشید انگار سال هاست از من دور بوده اما اما الناز من من هیس سکوت کن اندکی وقت بهم بده چشماتو تماشا کنم افشین بیا بریم کجا؟ شهری که فقط من و تو شادی باشه جایی که مال ماست ، شهر ارزوهامون پیشانی ام خیس عرق شده بود گرم شده بود که یهو داد کشیدم اه چه خواب بدی ! ساعت 3.15 دقیقه صبح بود مهتاب اتاقم را روشن کرده بود عرق ام را پاک کردم بغضی سر دلم بود میخواستم فریاد بزنم دندونمو به لبم فشردم و اروم گریه کردم کتم را پوشیدم و خانه رو ترک کردم شروع کردم به قدم زدن هوا خیلی سرد بود کنار استخر پارک نزدیک خونمون نشستم اب یخ زده بود همه جا رو سکوت فرا گرفته بود دستم رو گذاشتم رو دهنم و هااا کردم بعد در جیبم کردم شهر اروم و خلوت بود اما در دلم اشوب و غوغا بود بلند شدم که برگردم داشتم با قوطی رانی بازی میکردم با پا شوت میکردم و جلوتر دوباره.. تا اینکه سرم رو بالا اوردم اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟ چته افشین؟ هیچی یکم گرمم شد اومدم بیرون به گذشته ام فکر کنم بیا بریم سرده دستم را گرفت و چند قدم نرفتم وایستادم و بهم گفت : افشین تو از ازدواج با من راضی نیستی؟ نه رویا ، ازدواج با تو مانند اسمت یه رویاست پس چته ؟چرا اینکا را رو میکنی؟ هیچی ، سرش را پایین انداخت فهمید اما به روم نیاورد به خونه رسیدیم لباسما مو بیرون اوردم رو تخت دراز کشیدم پتو رو روم کشید و رفت صبح شده بود چشممو باز کردم نور تابید توچشمم دوباره بستم اروم اروم باز کردم رفتم دست و صورتم را شستم به اشپرخونه رفتم صبحونه رو با همسرم خوردم قرار بود باهم بریم خرید این مغازه و اون مغازه رفتم نزدیکای ساعت 13 بود رفتیم رستوران نهار خوردیم بعد خرید یکم گشتیم و برگشتیم بعد یه دوش اب گرم ،خوابم گرفت و خوابیدم چند ساعت بعد بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم ساعت عقربه کوچیک رو 5 بود وای دیر شد باید پروژه رو درست میکردم رفتم پای سیستم روشن شد پسورد را وارد کردم عکس پس زمینه عکس الناز بود سریع عوضش کردم و رفتم سراغ برنامه دیر وقت بود وهنوزم کارم تموم نشده بود رویا واسم غذا اورد و باهم خوردیم منم باید زود میخوابیدم که فردا صبح زود برم سر کار به تخت رفتم وخوابیدم صب صبحونه نخورده خونه رو ترک کردم به شرکت رسیدم رفتم تو اتاقم رو میزم روزنامه بود و چند نامه نگاهی انداختم تلفن رو برداشتم و شماره0 رو زدم بله اقای مدیر ، یه قهوره بیار ، اقای حسینی زنگ نزدند برای بستن قرار داد نه ،زنگ زدن وصل کن باشه داشتم روزنامه میخوندم که ناگهان قلبم ریخت اشکم بی سراسیمه از گونه هام پایین میومد اتاقمو ترک کردم پشت سرم منشی ام صدام زد اقای مدیر گفتم امروز هر کی زنگ بزنه بگو مریضه نیس بگو مرده هر چی میخوای بگو سوییچ رو در اوردم و ماشین رو روشن کردم رفتم بالای کوه تنها باشم داشتم فکر میکردم به گذشته داستان از جایی شروع شد که یک روز من رفته بودم خرید خانمی نیز با من در ان مغازه وجود داشت داشتم از صاحب مغازه میپرسیدم جنس این چطوریه ؟ گفت امتحان نکردم اون خانم با لبخند گفت : جنسش خوبه چند ماهی دوام داره حساب کردم و در عقب رو باز کردم و انداختم رو صندلی و در رو کوبیدم هنوز استارت نزده بودم که اون خانم مغازه رو ترک کرد بهشون گفتم اگ جایی دوری میرید برسونمتون با لبخند گفت خیلی دوره چقد میگیری گفتم کجا؟ . .. ادرس و گفت و گفتم مسیر منم همینجاست عقب نشست منم اینه رو درست کردم که بتونم ببینمش ازش پرسیدم که کار خاصی دارید اونجا؟ داشت بیرون رو نگاه میکرد سرش رو برگردوند و گفت خونه ی یکی از دوستام اونجاست دیگه سکوت کردم و به رانندگی ادامه دادم چهاره اخر بود رسیدیم ترمز کشیدم گفت چقد تقدیم کنم؟ هیچی ، پیاده شد وتشکر کرد در وبست اروم راه افتادم داشتم بهش فکر میکردم حتی اسمشم نپرسیدم نزدیکای خونه بودم خاموش کردم برگشتم که وسایلمو بردارم دیدم کیفشو جا گذاشته میخواستم برگردم اما دیر وقت بود گفتم حالا چجوری پیداش کنم پیاده شدم رفتم نهار خوردم روز بعد سر کار نرفتم و به مغازه ک دیدمش رفتم به صاحب مغازه گفتم که اون خانم دیروز گفت الناز ؟ اسمشونو نمیدونم دیروز رسوندمشون کیفشون جا مو نده واسه کار اومده بود اینجا شماره شو داد که بهش زنگ بزنم گفتم بهشون زنگ بزنید بیان کیفشونو ببرند ساعت 12 بود که از تاکسی پیاده شد سلام علیک سلام کیفو بهش دادم گفت من دوبار بهتون مدیونم ، حالا اجازه هست شما رو به یک قهوه دعوت کنم ؟ گفتم اره چرا که نه ازمغازه بیرون رفتیم صندلی رو کشیدم و نشستم گارسون اومد گفت چی بیارم؟ دو تا قهوه داغ دیروز عجله داشتم و فراموش کردم - دنبال کار میگرشتید !؟ خبرم دارم ؟- من یه شرکت دارم میتونم یه کار بهتون بدم شوخی میکنی شرکت داری !! اره گارسون قهوه رو اورد کمی چشدم لبم سوخت بعد صحبتامون حساب کرد وکیفشو برداشت و بلندشدیم کارتم را بهش دادم گفتم منتظرم اگه میخواستی کار بهتون میدم ! و خداحافظی کردیم به پشت در شرکت رسیدم کلید رو انداختم و در رو باز کردم رو صندلی نشتم و پاهامو رو میز گذاشتم و دستم زیر سرم و داشتم فکر میکردم بهش گوشیم زنگ خورد قلبم لرزید سریع گوشی رو از جیبم در اوردم مامی بود برداشتم پسرم کی میای خونه ؟ شب شده چی کی شب شد ؟ ساعتم را نگاه کردم ساعت 7 بود سریع در شرکت رو بستم و برگشتم فردا صبح توی جلسه بودم که گوشیم زنگ خورد اما این دفعه الناز بود برداشتم ادرس شرکت رو بهش دادم و اومد ! بعد صحبت کردم محل کارشو نشونش دادم ! از اون به بعد هر روز با هم میرفتیم بیرون و نهار میخوردیم عشق رو تو چشمانش میدیدم اون عاشق من شده بود عصر روز پنجشنبه داشتیم قدم میزدیم که بارون شروع شد چتر همراهمون نداشتیم هر دو خیس اب شدیم ! خیلی خوش گذشت یک روز خاطره انگیز بود برام دیگر داشتم عاشقش میشدم انگار بدون او نمیتونستم زندگی کنم خواستم ازش فرار کنم از چشمانش پنهان شوم همش خودمو ازش مخفی میکردم باهاش سرد شدم تا اینکه مامیم بهم گفت با دختر داییت رویا ازدواج کن منم بخاطر فرار باهاش میخواستم ازدواج کنم الناز فهمیده بود اومد در خونمون افشین نکن اینکار رو نکن افشین در رو به رویش بسته ، انگار قلبم داشت از سینه در میومد فر دای ان روز با رویا عروسی کردم تیتر روزنامه این بود {دختری جوان بنام رویا خودش رو از اپارتمانی چند طبقه پایین انداخت و جان داد} اما حال که بالای کوه هستم دیگه الناز پیشم نیست اون اون دیروز خودکشی کرده بود اون تنهام گذاشت و رفت خیلی پشمونم که روزی که بود کاش کاش و کاش پاشدم سرم گیج رفت وچشمم سیاهی رفت پام لیز خورد افتادم لبه پرتگاه بودم صخره رو گرفته بودم حس میکردم اخرای عمرمه دستم خیس عرق شده بود چشمامو بستم و دستمو رها کردم چشمامو بستم و دستمو رها کردم! منم رفتم جایی که الناز رفت منم رفتم جایی که الناز رفت!!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب