چه غم انگیز و تاسف بار است زمانی که دخترک مجبور است در آن سوز و سرمای شدید زمستانی به شهر برود تا هم اندکی خرید کند و هم دارو های مادرش را بگیرد و هم بطری هایی را که همراه دارد پر از آب بکند و دوباره به روستا باز گردد آن هم پیاده
برف سفید و یکدست و صاف است تا زمانی که دخترک با چکمه های بزرگ پدرش بر روی برف ها رد پا بر جای می گذارد که انگار دارد قلب سفید زمین را سوراخ سوراخ می کند.
بغض گلویش را می گیرد و شاید بارها آرزو می کند که ای کاش نبودم
اما مقاومت می کند و بغضش رامی خورد .
به شهر که می رسد بعد از اینکه کارهایش را انجام می دهد دوباره به روستا باز میگردد همینکه به خانه میرسد بدون هیچ گونه استراحتی می رود و طویله را تمیز می کند و بعد از اینکه کارش تمام شد دارو های مادرش را می دهد و برای پدر پیرش غذا درست می کند و غذارا به باغشان برای پدرش می برد و دوباره سرمای زمستان را تحمل می کند و با اینکه سرمای زمستانی در استخوان هایش کار می کند باز هم تحمل می کند .
اما این ماها هستیم که باید بفهمیم برف برای بچه های روستا نه قشنگ است و نه رمانتیک
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب