در ايوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه اي كه آشيانه چهل ساله اوست در حاشيه جنگل در ارتفاعات زيباي مازندران . در دهكده اي كه مشرف به دره ايست كه در پايين ترين نقطه آن جاده اي انبوه ادم ها را در يك لوپ بسته ميبرد و مي اورد و پيرزن از ايوان خانه اش هر روز آن را ميبيند ، تكرار و باز هم تكرار .
گاهي چشمانش را ميبندد و سفري خيال انگيز به گذشته ميكند
روز عروسيش كه به اين خانه امده بود . دهكده آباد . مردم شاد . اميد بسيار .
يادش امد كه پسرش را در اين خانه به دنيا اورده بود و بعد دو دختر . پسرش تهران بود . يك دختر سالهاست به خارج رفته است و دختر كوچكش در كنار ساحل براي خود زندگي ساخته است . او مدتهاست كه تنهاست . ان شب براي اولين بار صداي زوزه شغال ها را بلند تر شنيد . هر مناسبتي كه شده بود سعي كرده بود بچه هايش را به ده بياورد . اما ديگر كسي رغبتي به طبيعت ندارد . همه اسير امواج شده اند . پيرزن فكري كرد . مشهدي حسن را صدا كرد . به شدت خود را به بيماري زده بود . بچه ها يكي يكي سراسيمه امدند . شوق ديدار مادر را به فراموشي سپرد و بيماري را از يادش برد . ترفند خوبي بود . قلب تنها و دل خسته مادر همراه با سالخوردگي از يادش برد كه اين ترفند را يك دو يا سه بار مي توان به كاربرد . ديگر فرزندان از اين خبر نگران نمي شدند . او همچنان از ايوان به منظره نگاه ميكرد .مشتي حسن را صدا كرد . او هم اين بار نيامد . دو روز بعد وقتي بي بي فاطمه از پيرزن خبر گرفت ، دو روز بود كه در ايوان براي ابد منظره شده بود !
انگار اينبار بيماري و نياز جسمي واقعي بود !!!!!
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب