با آرامشي خاص از كنار خيابان قدم بر ميداشت . اونقدر پياده رو شلوغ بود كه تعداد زيادي مثل او كنار خيابان را به پياده رو ترجيح داده بودند . به دختر بچه اي كه دست مادرش را ميكشيد تا به اسباب بازي فروشي نزديكتر شود نگاه كرد . ناخودآگاه لبخندي زد. چند قدم آنطرف تر شاگرد مغازه اي مشتري ها را به داخل مغازه دعوت ميكرد . يك موتور سوار هم از داخل پياده رو به سختي راه خودش را باز ميكرد . سرش را اندكي چرخاند دست فروشي .... هنوز رفتار دست فروش را تحليل نكرده بود كه بازويش به شدت كشيده شد . همزمان يك ماشين با سرعت از كنارش عبور كرد . با وحشت به ماشيني كه از او دور مي شد نگاه كرد . دوباره بازويش تكان خورد . با تعجب به لب هاي مردي كه با خشم چيزي ميگفت نگاه كرد ولي بيشتر از آني ترسيده بود كه حركت اين لب ها را تفسير كند . فقط دست آزادش را روي گوشش گذاشت و بعد به آرامي در مقابل صورت مرد تكان داد . مرد چند لحظه با تعجب به صورتش نگاه كرد و گفت واقعا اين همه سر و صدا و دادو نشنيدي ؟ دختر فقط در جواب سرش را به چپ و راست تكان داد و بعد لبخندي زد و با آرامشي كه به زيبايي در چهره اش نمايان بود چشم هايش را به نشان تشكر بست و باز كرد و رفت . مرد تنها با حسرت به آن همه آرامش چشم دوخته بود آهي كشيد و گفت خوش به حالت !!!!
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب