داستان کوتاه لالایی تب دار
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
صدای گرفته ای سرفه کنان از پشت گوشی تلفن شنیده می شد: -بدجوری تب کردم..اگر دستت را روی پیشانی ام می گذاشتی می دیدی داغ داغ شده...این روزه تعطیلی هیچکس هم نیست به داد آدم برسد..دست از پا درازتر برگشتم خانه!!آلرژی فصلی لعنتی هم زده بالا...نمی توانم درست نفس بکشم. -اصلا چرا جلو کولر خوابیدی..بچه ای !!بیست و چند سالت شده!! -یادت رفته خواهر من..این جا جنوب است..زیر باد کولر نباشی کباب می شوی!! -کاش کاری از دستم بر می آمد...پشت این همه فاصله چند موج است که به از دورافتادگی ده سالیمان پایان داد...آخرین باری که تو را دیدم خیلی بچه بودی!!چند ماهی کوچکتر از من...آن موقع هم رفتارهایت شبیه به مردهای بزرگسال بود...با جثه ای کوچک پوستی تیره لبخندی دردناک و دانه های درشت عرق که از شقیقه هایت می ریخت...راستی این همه سال چه می کردی؟چرا پی ام نگشتی!!این همه راه تا تهران می کوبیدی و حتی یک خبر هم نمی دادی -هیچ راه تماسی نداشتم..نمی شد از کسی بپرسم...می ترسیدم حرف و حدیثی برایت پیش بیاید...خودت بهتر از من می دانی ...خیلی ها مثل پدرت این طور رابطه ها را نمی فهمند...شیر خوردن من از مادر تو.......بگذریم...نازی تو دیگر حسابی بچه ی تهران شده ای... چند سرفه ی محکم خشک -سهند با خودت چه کردی..... -اصلا تقصیر توست...به من فشار آوردی ...دیدی مریض شدم....یکهو بعد از ده سال سر و کله ات در فیس بوکم پیدا شد و شماره ام را گرفتی...دلت هوای باغچه ی قدیمی خانیمان را کرد...یک مهندس مکانیک و بیل زدن!!!من ماندم و تنبلی و شب و کولر و این سینه ی خشک.... -وقت کردی خودت را لوس کن...خیلی خوب تسلیم...بگو چه کار دوست داری بکنم داداش کوچولو!! -لالایی بخوان...همیشه دوست داشتم با صدای لالایی بخوابم.... -باشد...اما مواظب باش خواب از سرت نپرد.....لالا...لالا...لالایی . . .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب