تمام رمق و هوش و حواسم، دارند از تنم میزنند بیرون. میخواهم اندیشه ام را پیرامون آواهایی که هنوز بسختی توان شنیدنشان را دارم گرد بیآورم، تا درهم نشکنم. سه صدا را میتوانم از هم بازشناسم که انگاری تا اندازه ای با هم، هماهنگی و هارمونی دارند. صدای نوحه خوانیِ کم زوری بروال زنجیرزنیها که بسختی از پشت دیوارهایِ بتنی شنیده میشود. صدای ضربه های پی در پی چوب به دو تکه گوشتِ بی حس که زمانی آنهارا پاهایم مینامیدم. و نفسهایی که در هر ترکش چوب میپیچید و همآوایی شگفتی می آفریند. درهم پیچی ترکش و نفس در گوشم، دارند بلندتر و بلندتر میشوند، اوج میگیرند و مرا بدوران دبستانم میکشاند؛
بچه دبستانی بودم. خیلی سالها پیش از انقلاب. درسهایم خوب بود و معلمهایم هم کم و بیش از من راضی بودند. در دبستان ما که در جنوب شهر تهران بود، همواره روال تنبیه و تشویق بچه ها برقرار بود. من یادم نمی آید که در این دوران تنبیه شده باشم. بلکه دوسه باری هم شد که مورد تشویق قرار گرفتم. آخرین بارش را که هم اینک ثانیه به ثانیه اش از برابر چشمانم میگذرد، هیچ وقت از یادم نمیرود. کلاس چهارم بودم. داشتیم با بچه ها در یکی از زنگهای تفریح بازی میکردیم. بازی و جنب و جوش و خنده و بدوبدوی بچه ها با بصدا درآمدن زنگ بپایان رسید و با سوت جناب ناظم همه به رج شدیم. سراسر حیاط دبستان را با نظمی ارتشی در چند رج کنارِ هم پرکردیم. جناب ناظم که همیشه چوبِ دراز آلبالویش را با افتخار در دست داشت و آنرا مانند دم حیوانهای اهلی در دستهایش تکان میداد، از برابر ما سان دید. و با چشمان پرنفوذش هرگونه جنبشی را که هنوز به چشمش میخورد درجا میخشکاند. همه از او حساب میبردیم و نامش دلهایمان را میلرزاند. بزودی فهمیدیم آنروز، روزِ حساب و کتاب است و روزِ تنبیه و تشویق.
آقای مدیر با آن چهره مهربانش از دفتر دبستان که در گوشه حیاط بود با میکروفون بیرون آمد. آنرا تنظیم کرد و سخنرانی کوتاهی کردند در اندر فایده های درس خواندن. مراسم تشویق پس از این سخنرانی آغاز شد و آنروز پنج شش نفر تشویقی گرفتند که آخرینشان هم من بودم. تشویقها یا ده آفرینی بود یا صدآفرینی، که روی کارت پستالی آنرا چاپ میکردند و به بچه ها میدادند. آنروز من یک صدآفرین گرفتم با سخنرانیِ کوتاهی که آقا مدیر همراهش کرد، در باره اینکه چه آینده درخشانی در انتظار من است.
از سکوی تشویقی به پایین آمدم و خرسند و شاد در رج بچه ها دوباره جای گرفتم. آقای مدیر هم میکروفن را برداشت و با خودش به درون دفتر برد. جناب ناظم هم کمی این پا و آن پا کرد و بدنبال مدیر وارد دفتر شد. کمی گذشت و جناب ناظم بیرون آمد. و همچنان که چوبِ آلبالویش را تکان میداد، آنرا بسویِ دو تن از مبصرهایِ کلاسها نشانه گرفت و صدایشان کرد. آندو نیز بدو خود را به او رساندند و پس از گرفتن دستورها بساطِ فلک را برایِ نمایش تنبیه بتندی آماده کردند. جناب ناظم هم چشم به چشم میگرداند تا بر هیجان نمایش بیفزاید. برایم شگفت انگیز بود که چرا بساط تنبیه را درست همان روز تشویقها گذاشته بودند. نمیدانم بزرگان دبستان از معلمها گرفته تا مدیر و ناظم چه در مغزشان میگذشت. اما من همینکه فهمیدم آنروز بساط فلک برایِ تنبیه هم گذاشته اند، آرزو میکردم ایکاش آنروز من صدآفرینم را نمیگرفتم. حداقل آنروز نه. بویژه آنروز. چون درست همان روز و درست پس از آنکه من صدآفرینم را با خوشحالی و غرور گرفته بودم، باید نام کسی را برایِ تنبیه از زبان آقا ناظم میشنیدم که نزدیکترین دوست دبستانی ام بود. که در چند دقیقه پیشترش نیز، در زنگِ تفریح شاد و خندان بدنبالِ هم میدویدیم و بیخبر از اینکه دقیقه هایی بعد چه خواهد گذشت با هم بازی میکردیم.
همینکه نامش با فریادِ ناظم تنین انداز حیاطِ دبستان شد، هر دو که نزدیک هم ایستاده بودیم، بهم رو کردیم و نگاهمان آنی درهم گره خورد. از آن درخش شادِ چشمانش دیگر نشانی نبود. با نگاهی بهت زده، رنگی پریده، سری افکنده رجِ بچه ها را شکافت و خود را به چوب فلک رساند. دو مبصرِ گردن کلفت هم بتندی جفتِ پاهایِ او را به چوبی بلند طناب پیچ کردند و هرکدام یکسرِ چوب را دو دستی محکم در مشتهایشان آماده نگه داشتند. جناب ناظم هم کُتش را از تنش درآورد و پیش از آغاز کارش با صدایِ گوشخراشی گفت که چرا او را باید تنبیه کند. گویا یکی دوروزی «خودسر» به دبستان نیامده بود و چه و چه. که البته کسی هم آنقدرها به این سخنرانیِ بیریخت گوش نمیداد که به خودِ فلکی که در راه بود، با دلهره می اندیشید. برایِ من که اینطور بود. منی که با مستی صدآفرینم آنروز را میتوانستم بخوبی و خوشی جشن بگیرم، ناگهان بغظی گلویم را فشرد، که با شنیدن نخستین ترکش چوبِ آلبالویِ جناب ناظم بر کفِ پایِ دوستم، ترکید. و بیصدا گریستم.
برایِ من باورکردنی نبود که چرا خانواده ها هم اجازه میدادند که اینگونه بچه هایشان را در برابرِ دوستان و همکلاسیهایشان خُرد و ذلیل کنند. حتی از خودمان، یعنی خودِ ما بچه ها هم حرصم میگرفت که چرا مانند گوسفند، آرام و ترس زده و بزدلانه می ایستادیم و پرپرزدن و کشتنِ شخصیتِ دوستان و همکلاسیهایمان را میدیدیم و دم نمیزیدیم. من از آنروز از خودم هم بدم آمد که چرا لااقل با صدایِ بلند زیر گریه نزدم. که شاید آن میتوانست بزرگترها را کمی سرِ عقل بیآورد و بچه ها را هم کمی تکان بدهد.
آنروز گذشت وبلورِ دوستیِ ما هم خود ناخواسته رو به تیرگی رفت و سرانجام شکست. آنها از آن محله رفتند و راهِ زندگیِ مان از هم جدا شد. و من دیگر از او هیچ نشنیدم. اما او، یار دبستانیِ من، همچنان در قلبِ من ماند.
و
در شگفتم که در این آن، که دیگر رمقی در من نمانده، تنها یادِ اوست که مرا به پایداری وامیدارد. مزه آن واپسین زنگِ تفریحِ شادمان، هنوز در زیرِ زبانم مانده و دلم را گرم میکند. در این سنفونیِ نوحه و نفس و ترکشِ چوب که گوشم را پُر کرده، انگاری فریاد او را هم از دوردستهایی که نمیدانم کجاست، هنوز میشنوم……
احساس میکنم که دارم از هوش میروم. دیگر تنها صدایِ نوحه را میشنوم. چشمم بدجوری میسوزد. این چشمبندِ لعنتی! اگر بتوانم… باید چشمانم را بخارانم. آه، چه سخته! چه میبینم!؟ از زیرِ این چشمبند…، از زیرِ این چشمبند چه میبینم؟ شکنجه گرِ من! آه، نه. نه، نه. خواب میبینم. خدایا خواب میبینم. میشماسمش. خودشه. نـــــــــــــــــــــه!!!… یار دبستانیِ من.
یار دبستانیِ من؟؟
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب