دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شب بچه را بردند خانة کدخدا. زن کدخدا توي تغار خمير کرد و نان پخت. کدخدا و پسر کدخدا و محمد احمد علي جمع شدند دور مهمان که کنار ديوار نشسته، پاهايش را دراز کرده بود طرف چراغ. دريا آشفته بود و باد خود را به در و ديوار مي‌کوبيد. کدخدا درهاي چوبي دريچه‌ها را بسته بود که چراغ خاموش نشود. شام را که خوردند کدخدا گفت: « حالا چه کارش کنيم.» زن کدخدا گفت: «بخوابونيمش.» کدخدا گفت: «هم‌چو راحت نشسته که انگار خيال خواب نداره.» پسر کدخدا گفت: «اگه يه دو کلام حرف مي‌زد، مي‌شد چيزي ازش فهميد، عيبش اينه که نه مي‌خنده، نه گريه مي‌کنه و نه حرف مي‌زنه.» زن کدخدا گفت: « اين که عيب نيست‌ش، بچه هر چي بي‌سر و صداتر بهتر.» پسر کدخدا گفت: «چي‌ش بهتر؟» زن کدخدا گفت: «حالا اگه عرو تيز مي‌کرد و گريه راه مي‌انداخت بهتر بود؟» پسر کدخدا گفت: « خوب که نبود، اين جوري‌ش هم خوب نيس، عين آدم بزرگا نشسته و بربر همه را نگاه مي‌کنه، آدم ترس‌ش مي‌گيره.» صداي باد بيشتر شده بود که در زدند. زن کدخدا گفت: «يکي اومد.» پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. زن محمد حاجي مصطفي و عروسش دم در پيدا شدند. زن کدخدا گفت: « بسم الله ، بسم الله ، بفرمايين.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « اومديم مهمونو ببينيم.» و آمدند تو. خم شدند و به بچه زل زدند و نشستند پاي چراغ. کدخدا بلند شد و رفت توي تن‌شوري که بخوابد ومحمد احمد علي عقب‌تر نشست. زن کدخدا گفت: « شماها مي‌شناسين‌ش؟» زن محمد حاجي گفت: « نه، من نمي‌شناسم‌ش.» عروس محمد حاجي مصطفي گفت: « چشماش چرا اين جوريه؟» محمد احمد علي از گوشة اتاق گفت: «عين آدم بزرگا مي‌مونه.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «مي‌خوايين چه کارش بکنين؟» زن کدخدا گفت: « هيچ چي، امشب پيش ماست و فردام مي‌فرستم خونة شما.» صداي باد بيشتر شد و در زدند. زن کدخدا گفت: «مهمون اومد.» پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. زن صالح با دخترش پشت در بودند. زن کدخدا گفت: «بسم الله، خوش اومدين، بفرمايين.» زن صالح گفت: «اومديم بچه رو ببينيم.» و نشستند بغل دست زن و عروس محمد حاجي مصطفي. زن کدخدا گفت: «صالح براتون گفت که چه جوري پيداش کردن؟» زن صالح گفت: « آره، يه چيزايي گفت و من حالا اومدم ببينم چه جوريه.» عروس محمد حاجي مصطفي گفت: «چشماشو ببينين.» همه خم شدند و نگاه کردند. زن کدخدا گفت: «کار خدا رو مي‌بينين؟» زن صالح گفت: « شما مي‌گين مال کجاست؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « هيشکي نمي‌دونه مال کجاس، يا مال بيابونه يا مال درياس.» زن صالح گفت: « مي‌خوايين چه کارش بکنين؟» زن کدخدا گفت: «امشب اين جاس، فردا خونة محمد حاجي مصطفي‌س و پس فردام مي‌آد خونة شما.» صداي باد بيشتر شد و در زدند. زن کدخدا گفت: «يه مهمون ديگه اومد.» پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. مادر عبدالجواد پشت در بود. زن کدخدا گفت: «بفرما تو مادر عبدالجواد.» مادر عبدالجواد آمد تو وگفت: « سلام عليکم، اومدم ببينم راست مي‌گن که يه بچه از دريا آورده‌ن اين جا؟» پسر کدخدا گفت: «آره راست مي‌گن، بفرما ببين.» مادر عبدالجواد جلو آمد و خم شد و بچه را نگاه کرد و بعد نشست بغل دست دختر صالح. زن حاجي محمد مصطفي گفت: « مي‌بيني چه جوريه مادر عبدالجواد؟» مادر عبدالجواد گفت: «عين عروسکه، تکون نمي‌خوره.» عروس محمد حاجي مصطفي گفت: «عين آدم بزرگاس.» و محمد احمد علي از توي تاريکي گفت: «چشماشو ببين مادر عبدالجواد.» زن کدخدا گفت: امشب اين جاس، فردا شب مهمون محمد حاجي مصطفي و پس فردا شب مهمون صالح و اون يکي شبم مهمون شماس.» باد بيشتر شد و در زدند. زن کدخدا گفت: « به به، به به، اينم يه مهمون ديگه.» پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. پشت در هيچ کس نبود. باد شديدي آمد تو و چراغ را خاموش کرد. 4 آفتاب زده بود و مردها هنوز از دريا برنگشته بودند که زن کدخدا ، بچه را برد در خانة محمد حاجي مصطفي. زن محمد حاجي مصطفي داشت براي گاوها فخاره مي‌پخت که صداي زن کدخدا را شنيد و آمد دم در. زن کدخدا سلام و عليک کرد و گفت: « زن حاجي برات مهمون آوردم.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « دست شما درد نکنه، کار خوبي کردي.» و دست بچه را گرفت و کشيد تو. زن کدخدا گفت: « ديشب نمي‌دوني چه بلائي سر ما آورده، نه خودش خوابيده، نه گذاشته که ما يه چرت بخوابيم و تا صبح هي راه رفته و خواسته سوراخي پيدا کنه و بزنه بيرون. » زن محمد حاجي مصطفي گفت: «چه کارش کردين؟» زن کدخدا گفت: « نزديک صبح که مردا مي‌رفتن دريا، دست و پاشو بستن و گذاشتنش تو صندوق و من حالا باز کردم و آوردمش پيش شما.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «نکنه گرسنه‌ش بوده؟» زن کدخدا گفت: « نه، گرسنه‌ش نبود، فقط هواي بيرون به سرش زده بود، هر وقت که باد تکون مي‌خورد، آرام و قرارش مي‌بريد و مي‌خواس بزنه بيرون.» زن محمد حاجي مصطفي، چند لحظه بچه و زن کدخدا را نگاه کرد و گفت: «خدا کنه که امشب مثل ديشب شلوغ نکنه.» زن کدخدا گفت: «خدا کنه.» و خدا حافظي کرد ورفت بيرون. زن محمد حاجي مصطفي دست بچه را گرفت و برد زير سايه‌بان. فخّاره توي تغار حلبي جوش آمده بود و بوي تلخ هيزم و هستة خرما همه جا را پر کرده بود. زن محمد حاجي مصطفي بچه را نشاند کنار ديوار و رفت سر تغار که فخّاره را بهم بزند. بچه بي‌حرکت نشسته بود و روبه‌روي‌ش را نگاه مي‌کرد. چشم‌هايش درشت‌تر شده ، نصف بيشتر صورتش را پر کرده بود. زن محمد حاجي مصطفي کنار اجاق نشست روي زمين و زل زد به بچه و گفت: «هي کوچولو، چرا اين جوري نگاه مي‌کني؟» بچه جواب نداد. زن محمد حاجي مصطفي گفت: «حالا اين‌جا هيشکي نيس، يواشکي بهم بگو تو مال کي هستي، از کجا اومده‌اي؟» بچه جواب نداد و پا شد و آمد کنار زن محمد حاجي مصطفي، و نشست به تماشاي بال‌هاي کوتاه آتش زير تغار. زن محمد حاجي مصطفي پا شد و رفت سر تغار، مقداري فخّاره ريخت روي يک تکه چوب و آورد و گذاشت جلو بچه. صداي گاوي از پشت ديوار شنيده شد و بچه شروع به خوردن فخّاره کرد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب