از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،
اشک از چشمانم ریخت و از چشمان خیسم فهمیدی که عاشقت هستم
حس کن آنچه در دلم میگذرد ، دلم مثل دلهای دیگر نیست که دلی را بشکند!
تو که باشی چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ، تو که مال من باشی چرا بخواهم از تو دل بکنم!
وقتی محبتهایت ، آن عشق بی پایانت به من زندگی میدهد چرا بخواهم زندگی ام را جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ، چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟
همین که تو در قلبمی ، انگار یک دنیای عاشقانه در قلبم برپاست ، عشقت در قلبم بی انتهاست !
همین که تو در قلبمی بی نیازم از همه کس ، تو را میخواهم و یک کلام فقط تو را ، همین و بس!
دلم بسته به دلت ، هیچ راهی ندارد حتی اگر مرگ بخواهد مرا جدا کند از قلبت !
دیگر تمام شد ، تو در من حک شده ای، ای جان من ،تو همه چیز من شده ای!
از نگاهت خواندم که مرا میخواهی ، از آن نگاه شد که در قلب مهربانت گم شدم ، تا خواستم خودم را پیدا کنم اسیر شدم ، تا خواستم فرار کنم ، عاشقت شدم!
از نگاهت خواندم تو همانی که من میخواهم ، آنقدر پیش خود گفتم میخواهت ، که آخر سر تو شدی مال من ، شدی یار و عشق بی پایان من!
از نگاهت خواندم ، چند سطر از شعر زندگی را …
نگاهم کردی و خواندی آنچه چشمانم مرا دیوانه کرده است ، و آخر فهمیدی که قلبم تو را انتخاب کرده است!
چه انتخاب زیبایی بود ، از همان اول هم دلم به دنبال یکی مثل تو بود ، و اینک پیدا کرده ام تو را ، تویی که دیگر مثل و مانندی نداری، در قلبت جز من ، جایی برای کسی نداری!
.
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نه شوقی برای ماندن ، نه حسی برای رفتن ،
نه اشکی برای ریختن ، نه قلبی برای تپیدن
نه فکر اینکه تنها میشوم ، نه یاد آنکه فراموش میشوم
بی آنکه روشن باشم ، خاموش شدم ، غنچه هم نبودم ، پرپر شدم
بی آنکه گناهی کرده باشم ، پر از گناه ، یخ بسته ام دیگر ای خدا…
تحملش سخت است اما صبر میکنم ، او که دیگر رفته است ، با غمها سر میکنم
شکست بال مرا برای پرواز ، سوزاند دلم را ، من مانده ام و یک عالمه نیاز
نه لحظه ای که آرام بمانم ، نه شبی که بی درد بخوابم !
نه آن روزی که دوباره او را ببینم ، نه امروزی که دارم از غم رفتنش میمیرم…
نه به آن روزی که با دیدنش دنیا لرزید ، نه به امروزی که با رفتنش دنیا دور سرم چرخید
پر از احساس اما بی حس ، لبریز از بی وفایی، خالی از محبت!
این همان نیمه گمشده من است ؟
پس یکی بیاید مرا پیدا کند ، یکی بیاید درد دلهای بی جواب مرا پاسخ دهد!
یکی بیاید به داد این دل برسد ، اینجا همیشه آفتابی نبوده ، هوای دلم ابری بوده
مینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ، رفتم و او رفته بود ، همه چیز را شکسته بود، روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود !
دلی را عاشق کنی و بعد خسته شوی ، محال است که به عشق وابسته شوی !
با عشق به جنون رسیدم ، همه چیز را به جان خریدم ، جانم به درد آمد و روحم در عذاب ، لعنت بر آن احساس ناب ، که دیگر از آن هیچ نمانده ، هیچکس هنوز آن شعر تلخ مرا نخوانده !
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده ….
دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….
همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…
انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم…
این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….
دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام….
فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….
دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟
در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم…
تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی….
گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟
سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده …
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏﻫﻔﺘﻪﺍﺯﺁﻥﺟﺸﻦﮐﺬﺍﯾﯽﻭﺩﯾﺪﻥ ﺳﻬﯿﻞﮐﻪﺁﻥﻣﻮﻗﻊﺣﺘﯽﺍﺳﻤﺶﺭﺍ ﻫﻢﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢﮔﺬﺷﺖ.ﻣﻦﺑﯽﺗﺎﺏ ﺑﻮﺩﻡ…ﻫﺮﻟﺤﻈﻪﺩﻟﻢﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡﺑﻮﺩ…ﺩﺳﺘﻢﺭﺍﻣﯽﮔﺮﻓﺖ… ﻋﺎﺷﻘﯽﺑﺎﻋﺚﺷﺪﻩﺑﻮﺩﺳﺮﺑﻪﻫﻮﺍ ﺑﺸﻢ.ﺍﻣﺎﺑﺎﺯﻫﻢﻣﺎﺩﺭﺑﯽﺗﻮﺟﻪﺑﻮﺩﻭ ﻣﻦ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ… ﺩﻟﻢﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖﺍﺯﺳﺎﺭﺍﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺍﻭ ﺑﭙﺮﺳﻢﺍﻣﺎﺑﺎﺍﻭﻫﻢﻗﻬﺮﺑﻮﺩﻡ…ﭼﺮﺍ ﺁﺷﺘﯽﻧﻤﯽﮐﺮﺩﯾﻢ…ﭼﺮﺍﺳﺎﺭﺍﭘﯿﺶ ﻗﺪﻡﻧﻤﯽﺷﺪ…ﺍﻭﺧﻮﺏﮐﺎﺭﺵﺭﺍﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ…ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﻡﮐﺮﺩ…ﻋﺎﺷﻘﻢﮐﺮﺩ…ﻭ ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖﺭﺳﺎﻧﺪ…ﺑﻪﺧﻮﺩﻡﻣﯽﮔﻔﺘﻢ: ﻟﻌﻨﺖﺑﻪﺗﻮ…ﺑﺪﺑﺨﺖﺣﺘﯽﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺗﺎ ﺗﻮﯼ ﻣﺤﻞ ﺑﺒﯿﻨﯿﺶ…ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯﻣﻬﻤﺎﻧﯽﮔﺬﺷﺘﻪﺑﻮﺩ…ﺍﻣﺎﺭﻭﺯﻫﺎﻭ ﺷﺐﻫﺎﺑﺮﺍﯼﻣﻦﻗﺮﻥﻫﺎﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ…ﭼﻘﺪﺭﺍﺣﻤﻖﺑﻮﺩﻡ…ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖﮐﻪﯾﮏﺭﻭﺯﮐﻪﺩﺍﺷﺘﻢﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪﺑﯿﺮﻭﻥﻣﯽﺁﻣﺪﻡﺳﻬﯿﻞﺭﺍﺑﺎ ﯾﮏﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞﺭﺯﺳﺮﺥﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩﻣﯽﮐﻨﺪﻭﻟﺒﺨﻨﺪﻣﯽﺯﻧﺪ…ﭼﻘﺪﺭ ﺟﺬﺍﺏﻭﺩﯾﺪﻧﯽﺑﻮﺩ…(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺷﺐﺳﺮﺁﻏﺎﺯﺑﺪﺑﺨﺘﯽﻣﻦﺑﻮﺩﺷﺒﯽ ﺳﺮﺩﻭﺑﺎﺭﺍﻧﯽ…ﺧﺎﻧﻪﺍﯼﮐﻮﭼﮏﻭ ﺣﻮﺿﯽﺑﺰﺭﮒﭘﺮﺍﺯﻣﺎﻫﯽﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ. ﭼﻪﮐﺴﯽﺑﺎﻭﺭﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪﻣﻦ…ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺳﯿﺪﻣﻌﺘﻤﺪﺩﻝ ﺍﺯﺧﺎﻧﻪﺍﯼﺑﻪ ﺍﯾﻦﺑﺎﺻﻔﺎﯾﯽﺑﮑﻨﻢ ﻭﺩﻧﯿﺎﯼﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﻣﯿﺶﻧﻤﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﻡ..ﻫﻤﻪﭼﯿﺰﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ… ﻣﺎﺩﺭﻡﺻﺒﺢﺗﺎﺷﺐﺩﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭﻣﯽ ﮐﺮﺩﻭﺗﻮﺟﻬﺶﺑﻪﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱ ﺗﻮﯼ ﺣﯿﺎﻁﺑﻮﺩﻭﻏﯿﺒﺖ ﻫﺎﯼﺍﻗﺪﺱ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻭﺭﺍﺟﻤﻮﻥﻭﭘﺪﺭﻡﺳﯿﺪﻋﻠﯽ.. ﻣﻌﺘﻤﺪﻣﺤﻞﺑﻮﺩ.ﺻﺒﺢﺗﺎﺷﺐ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﯾﻦﺑﻮﺩﮐﻪﻣﻐﺎﺯﻩﺭﺍﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪﻭﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡﺑﺮﺳﺪ..ﻣﻦﺗﻨﻬﺎﺑﻮﺩﻡ..ﺧﻮﺍﻫﺮﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ… ﭼﻪﮐﺴﯽﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﻘﺼﺮﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ؟ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ…ﺑﯿﺎﯾﯿﺪﺑﺒﯿﻨﯿﺪﮐﻪﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻫﻢﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ!(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺑﻪﺷﻬﺮﻣﺎﻥﮐﻪﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ،ﺯﻧﺪﮔﯽﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉﮐﺮﺩﯾﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽﮐﻪﺍﮔﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦﺑﺎﺳﺎﺑﻖﺗﻔﺎﻭﺕﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯﺯﯾﺒﺎﺑﻮﺩ.ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻓﺮﻕﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪﺍﯾﻦﺧﺎﻃﺮﮐﻪﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮﻣﺤﺪﻭﺩﺗﺮ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩﻡ.ﺑﻪﻫﻤﻪﻟﺤﺎﻅ،ﺩﯾﮕﺮﻣﺜﻞ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻗﺒﻞﺍﺯﺍﺯﺩﻭﺍﺝ،ﺟﯿﺐﭘﺮﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭﻡﺩﺭﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎﻫﺮﺭﻭﺯ ﯾﮏﺩﺳﺖﻟﺒﺎﺱ ﻭﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶﻋﻮﺽﮐﻨﻢ.ﺩﯾﮕﺮﻋﻠﯽﺭﻏﻢ ﺗﻤﺎﯾﻠﻢ،ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢﺭﻭﺯﻫﺎﺭﺍﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭﺩﺭﻣﻬﻤﺎﻧﯽﻫﺎﯼﺩﻭﺳﺘﺎﻥ،ﯾﺎ ﻣﯿﺰﺑﺎﻧﯽﺧﻮﺩﻡ،ﺳﺮﮐﻨﻢ.ﺣﺎﻻﺩﯾﮕﺮﺍﺯ ﺁﻥﺳﻔﺮﻩﻫﺎﯼﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓﺧﺒﺮﯼﻧﺒﻮﺩ. ﺍﻣﺎ…ﺧﺐ،ﻣﻦﺣﺘﯽﺑﻪﺧﻮﺩﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩﻡﮐﻪﻧﺎﻡﺍﯾﻨﻬﺎﺭﺍﮐﻤﺒﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ.ﭼﺮﺍﮐﻪﻫﺮﻭﻗﺖﺍﯾﻦﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﺑﻪﺫﻫﻨﻢ ﻫﺠﻮﻡﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ،ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﺯ “ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ”ﮔﻮﺷﻢﺭﺍﭘﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬﺎﯼﺑﯽﻏﻞﻭﻏﺶﺍﻭ،ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻠﺒﻢﺭﺍﻣﺎﻝﺧﻮﺩﻣﯽﮐﺮﺩ.ﻧﺰﺩﯾﮏﺑﻪ ﯾﮏﺳﺎﻝ،ﺑﺎﺍﯾﻦﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼﻗﺸﻨﮓ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻣﺎﻥﮔﺬﺷﺖ.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان آموزنده,داستان یاداز آنروزی که بودی,داستانک,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪﻭ ﺑﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﻗﺒﻠﯽ ﺑﻪﺁﻣﻮﺯﺷﮕﺎﻫﺶﺭﻓﺘﻢ.ﻫﻤﯿﻦﮐﻪﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪ،ﺧﺸﮑﺶﺯﺩﻭﻃﻮﺭﯼﺑﻬﺘﺶﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﮐﻪﺣﺘﯽﭘﺎﺳﺦﺳﻼﻣﻢﺭﺍﻧﺪﺍﺩ.ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫﺶﻫﻨﻮﺯﺭﻧﺠﺶﺑﻮﺩ.ﻣﻦﻫﻢ ﻣﻌﻄﻞﻧﮑﺮﺩﻡﻭﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﺍﺯﻓﺮﻁ ﺧﺠﺎﻟﺖﺭﻭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،ﺳﺮﻡﺭﺍﭘﺎﯾﯿﻦﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢﻭ ﮔﻔﺘﻢ:ﮐﻪﺑﺮﺍﯼﺍﻭﻟﯿﻦﺑﺎﺭﺍﺳﺖﮐﻪ ﺍﺯﮐﺴﯽﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽﻣﯽﮐﻨﻢ!ﺍﻣﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎًﺍﺯﺭﻓﺘﺎﺭﺧﻮﺩﻡﺷﺮﻣﻨﺪﻩﻫﺴﺘﻢ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡﻣﻨﻮﺑﺒﺨﺸﯿﻦ.ﺍﻭﺑﺎﺯﻫﻢ ﺳﮑﻮﺗﺶﺭﺍﮐﺶﺩﺍﺩ.ﻭﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﺩﺭ ﺯﯾﺮﺑﺎﺭﻧﮕﺎﻫﺶﻣﺮﺍﺷﮑﻨﺠﻪﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻃﻮﺭﯼﮐﻪﺍﮔﺮﭼﻨﺪﺛﺎﻧﯿﻪﺑﯿﺸﺘﺮﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊﺍﺩﺍﻣﻪﺩﺍﺷﺖ،ﺣﺘﻤﺎًﺍﺯﺁﻧﺠﺎﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻡﻭ…–ﭼﻪﺑﺴﺎﮐﻪﭘﺮﻭﻧﺪﻩﯼ ﺍﯾﻦﻣﺎﺟﺮﺍﻫﻤﺎﻥﺭﻭﺯﺑﺴﺘﻪﻣﯽﺷﺪ– ﺍﻣﺎﺍﯾﻨﻄﻮﺭﻧﺸﺪ.ﺍﻭﺧﻨﺪﻩﯼﺗﻠﺦﻭﺩﺭ ﻋﯿﻦﺣﺎﻝﻣﻌﺼﻮﻣﯽﺑﻪﻟﺐﻧﺸﺎﻧﺪﻭ ﮔﻔﺖ: -ﻧﻪ،ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﯽﺑﻪﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽﻧﯿﺴﺖ. ﻫﺮﭼﯽﺑﻮﺩﮔﺬﺷﺖ.ﺣﺎﻻﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﺧﻮﺩﻡﺭﺍﺁﻣﺎﺩﻩﮐﺮﺩﻡﺗﺎﺑﮕﻮﯾﻢ “ﻫﯿﭽﯽ”ﺍﻣﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ، ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: -ﻣﯽﺧﻮﺍﻡﺗﺎﺭﯾﺎﺩﺑﮕﯿﺮﻡ.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان آموزنده,داستان یاداز آنروزی که بودی قسمت دوم,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺻﺪﺍﯼﺗﺎﺭﺵﺩﻟﻨﺸﯿﻦﺑﻮﺩﻭﺁﻭﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﺭﺍﺩﺭﮔﻮﺵﻣﯽﻧﻮﺍﺧﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻀﺮﺍﺏﺭﺍﻣﯿﺎﻥ ﭘﻨﺠﻪﻫﺎﯼ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺵ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ،ﻟﺤﻈﺎﺗﯽﭼﺸﻤﺎﻧﺶﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺑﺴﺖ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﺮﻕ ﺍﺳﺖ.ﻭﺑﻌﺪﺗﺎﺭﺭﺍﭼﻨﺎﻥﺑﻪﻗﻠﺒﺶﻣﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﮐﻪﮔﻮﯾﯽﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦﻣﻮﺟﻮﺩﻭ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﺵﺭﺍﺩﺭﺁﻏﻮﺵﮔﺮﻓﺘﻪ. ﺳﭙﺲﺑﯽﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻣﯽﺷﺪﻭﻓﺎﺭﻍﺍﺯ ﻫﻤﻪﯼﺩﻧﯿﺎ،ﻧﺎﻟﻪﯼﺗﺎﺭﺵﺭﺍﺑﻠﻨﺪﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺩﺭﺁﻥﻟﺤﻈﺎﺕﭼﻨﺎﻥﺗﻘﺪﺳﯽ ﺩﺍﺷﺖﮐﻪﻭﺻﻒﻧﺎﭘﺬﯾﺮﺍﺳﺖﻭﻧﻪﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ،ﮐﻪﻫﺮﺑﯿﻨﻨﺪﻩﺍﯼﺭﺍﻣﺤﻮﻫﻨﺮﻭ ﻋﺸﻖﻭ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ. ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪﺑﻮﺩ ﮐﻪﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﺷﻨﺎﺷﺪﻡ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﻣﻬﻤﺎﻧﯿﻬﺎﯼﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽﻭﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪﺍﻭ –ﮐﻪﺍﺯﺣﺎﻻﺑﻪﺑﻌﺪﺑﺎﻧﺎﻡﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺻﺪﺍﯾﺶﻣﯽﮐﻨﻢ-ﻫﻢﺟﺰﻭﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ.(((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺁﺩﻡﺩﻭﺭﺑﺮﺵﺧﯿﻠﯽﺑﻮﺩﺧﻮﺏﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢﺧﻮﺷﮕﻞﺑﻮﺩﻫﻢﺩﺭﺱ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺭﺩﯾﻒ ﺑﻮﺩ. ﯾﻪﻣﺪﺗﯽﺧﻮﺏﺷﯿﻄﻮﻧﯽﮐﺮﺩ.ﮐﻪﺗﻮ ﺍﯾﻦﻣﺪﺕﻣﻦﺍﺯﺵﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦﭼﻨﺪﻭﻗﺖﭘﯿﺶ ﮐﻪﯾﻪﺩﻓﻌﻪﺍﯼ ﺩﯾﺪﻣﺶ.ﺭﺩﯾﻒﻧﺒﻮﺩ.ﺍﻧﮕﺎﺭﯼﺩﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺮﺑﻮﺩ. ﺑﺎﻫﻢﺭﻓﺘﯿﻢ۱ﻗﺪﻣﯽﺑﺰﻧﯿﻢ.ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: –ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺑﺎﺣﺎﻟﺖﮔﺮﻓﺘﻪﮔﻔﺖﺍﺯﺩﻓﻌﻪﺁﺧﺮﯼ ﮐﻪﺩﯾﺪﻣﺖﻫﯿﭻﺧﺒﺮﺑﻪﺩﺭﺩﺑﺨﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ـ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﺎﻡ ﻓﮏﮐﺮﺩﻡﺩﻭﺱﻧﺪﺍﺭﻩﺍﺯﺵ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻡ. ﯾﻪﻣﺪﺗﯽﮐﻪﺑﻪﺳﮑﻮﺕ ﮔﺬﺷﺖ؛ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢﻃﺮﻓﺶﺩﯾﺪﻡ ﭼﺸﻤﺎﻣﺶﭘﺮ ﺍﺷﮑﻪﺩﻟﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﺷﻮ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻐﻀﺶﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪ… ﺳﺮﺷﻮﮔﺬﺍﺵﺭﻭﺷﻮﻧﻢﻭﺑﻠﻨﺪﺑﻠﻨﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻭ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ:ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻡﺑﺎﯾﺪﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽﮐﻪﺁﺭﺯﻭﺩﺍﺭﯼﺑﮕﺮﺩﯼﺍﻣﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺎﺩ. ﻭﻗﺘﯽﻫﻢﮔﺸﺘﻢﻫﻤﻪﺟﺎﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﮔﺸﺘﻢﺍﻣﺎﻧﻤﯽﺩﻭﻧﺴﺘﻢﺑﻌﻀﯽ ﺟﺎﻫﺎﺭﻭ ﺍﺻﻼ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ. ﺑﻪﻫﺮﺟﺎﯾﯽﺭﻓﺘﻢﺍﻣﺎﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡﺗﻮﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ. ﺩﻧﺒﺎﻝﺁﺩﻡﺭﻭﯾﺎﻫﺎﻡ ﮔﺸﺘﻢﺣﺘﯽﺗﻮ ﻧﮑﺒﺖﻭﻣﺮﺩﺍﺑﯽ ﮐﻪﻣﻄﻤﺌﻨﺎﺍﻭﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺒﻮﺩ. ﺣﺎﻻﺩﯾﮕﻪﺍﯾﻦﻣﻦﺍﻭﻥﻣﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻥﺁﺩﻡﺭﻭﯾﺎﻫﺎﺭﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺣﺘﯽﺍﮔﻪﺁﺭﺯﻭﻫﻢ ﮐﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪﻟﯿﺎﻗﺘﻪ ﺍﻭﻧﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﺍﻭﻣﺪﻡﺑﻬﺶﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻢﺍﻣﺎﺑﺎ ﻫﺮﻗﺪﻡ ﺍﺯﺵﺩﻭﺭﺷﺪﻡﻭ ﺣﺎﻻﺣﺘﯽﺭﻭﯾﺎﺵ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﻓﺘﻪ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ. ﻫﺮﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻭﺍﺳﻪﻫﻤﯿﻦﺳﮑﻮﺕﮐﺮﺩﻡﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﺗﮏ ﺗﮏﺍﺷﮑﻬﺎﺵﺷﺪﻡ. ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﺍﺣﻠﻪﺧﻮﺷﺤﺎﻝﻭﻣﺴﺮﻭﺭﺍﺯﻟﯿﻼﻭ ﺍﻭﻥﯾﮑﯽﺩﺧﺘﺮﺩﯾﮕﻪﮐﻪﻧﺎﻣﺶﭘﺮﯾﺴﺎ ﺑﻮﺩﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﮐﺮﺩﻭﻫﻤﺮﺍﻩﺑﺎﺭﺑﺪﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ. ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﺑﺎﺭﺑﺪ…ﺍﻭﻥﺑﺴﺘﻪﮐﻪﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪﭘﺮﯾﺴﺎﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﮐﺪﻭﻡ ﺑﺴﺘﻪ ؟ ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﻫﻤﻮﻥﮐﻪﺩﯾﺮﻭﺯﺍﻭﻝﻭﺭﻭﺩﺕ ﺑﻪﭘﺮﯾﺴﺎﺩﺍﺩﯼ! ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺍﻫﺎ ، ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﯾﮑﻢ ﻣﻮﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﯿﻼ ﻭ ﭘﺮﯾﺴﺎ ﺑﻮﺩ. ﺭﺍﺣﻠﻪﺑﺎﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ:ﯾﻌﻨﯽ..ﯾﻌﻨﯽﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﯿﻼ ﻭ ﭘﺮﯾﺴﺎ ﻣﻮﺍﺩ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺧﺐﺁﺭﻩ،ﺍﻭﻧﺎﺍﺯﻣﺸﺘﺮﯾﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏﻣﻦﻫﺴﺘﻦ،ﯾﻌﻨﯽﻣﻦﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥﻧﻤﯿﮑﻨﻢﻓﻘﻂﭘﻮﻟﻮﺍﺯﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﻮﺍﺩﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯿﺪﻡ. ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﻭﻟﯽﻣﯿﺪﻭﻧﯽﺍﯾﻦﮐﺎﺭﺧﻼﻓﻪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﺍﮔﻪﺩﺳﺖﭘﻠﯿﺴﺎﺑﯿﻔﺘﯽﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯼﭼﻨﺪﺳﺎﻝﺯﻧﺪﻭﻥ…ﺑﺎﺭﺑﺪﺍﮔﻪﺗﻮ ﺑﺮﯼﺯﻧﺪﻭﻥﻣﻦﭼﯽﮐﺎﺭﮐﻨﻢ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ. ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب