دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
در یکی از شب های پائیز ۱۳۵۲،نگهبان بند پنج زندان کمیته مشترک بودم.صدای در آهنی بند،توجه مرا جلب کرد.در پشت در ،مرد بلند قامتی که چشمانش بسته شده بود،دیده می شد.در حالی که در یک دستش سیگاری دود می کرد و دست دیگرش در دست مامور بود،او را به داخل بند آوردند.رئیس سربازان دست مرا به دست او داد و به ارامی گفت:سلول پنج!مواظب باش آدم مهمی است!من ماندم با آن مرد ناشناس بدون اینکه حرفی بزند ،پشت سر هم به سیگارش پک می زد.چشم های او را باز کردم،چند لحظه به همدیگر خیره شدیم.سکوت و نگاهش تا عمق وجودم رخنه کرد،پس از چند لحظه از من پرسید:سرکار جای من کجاست؟او را تا سلول پنج هدایت کردم.وقتی پا به درون سلول گذاشت احساس کردم لب و دهانش خشکیده است.از من خواست در سلول را باز بگذارم.حالت اضطراری و نامساعد او را حس می کردم،گفتم:اگر کسی برای بازدید نیاید،در سلول را نمی بندم.تا ساعت چهار صبح در کنار در سلول به دیوار تکیه داد و به زمین خیره شد وسیگار کشید((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز سامان بعد از ۲۰سال برگشته ایران اما هنوزم تنهاییش رو با فکر “ایده”پر میکنه. حالا یه مرد جاافتاده و دنیا دیده ست که بنا به اصرار مادرش میخواد زندگی جدیدش رو تو تهران شروع کنه… امروز ۲ماه از ورود سامان به ایران میگذره و همه کارا وشرکتش رو روال افتاده و از زندگیش تو تهران لذت میبره… اما تمام مدت ۲۰ سال گذشته به ایده فکرمیکرد که تنهاش گذاشت و گفت که نمیتونه باهاش ازدواج کنه چون بیماریش مانع بچه دار شدنش میشه … و از زندگی سامان بیرون رفت اما سامان نمیتونست فراموشش کنه . باخودش میگفت ایده باتمام وجود دوستم داشت که به خاطر من فداکاری کرد… امروز صبح که سامان به طرف شرکت میره با یه ماشین تصادف میکنه وقتی از ماشین پیاده میشه و راننده ماشین رو میبینه و بعد اینهمه سال دلش میلرزه… تمام اون روز رو به دختری که دیده بود فکر میکرد… فردای روز تصادف دختر با سامان تماس میگیره تا خسارتش رو بده اونجا بود که سامان … ! امروز ۱ماه از اشنایی شقایق و سامان میگذره و امشب سامان به خواستگاری شقایق میره بعد از ورود به خونه و اولین نگاه سامان خشکش میزنه دیگه چیزی از مراسم خواستگاری نفهمید… ایده عشق قدیمی و پاک سامان مادر دختریه که سامان میخواد باهاش ازدواج کنه …! حتی فکرشم واسه سامان ترسناکه که تمام این سالها به دروغ عشق قدیمیش دلخوش بود دوستش داشت…!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه … وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد. دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم . دیوونم کرده بود . اونم دیوونه بود …. مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد . دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم . می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه . اونوقت دور لباش هم قرمز می شد . بعد می خندید . می خندید و… منم اشک تو چشام جمع میشد .(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن ، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمی اى را به تو کشید . هم صدا گفتند : « خیلی پیر است ! » و نیشخندی زدند . اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد . با تکان دست چروکیده اش از آن ها تشکر کرد ، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسیداجازه میدهید؟ مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست . دست هایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی دندانش را نشان داد . . . همسفرم پرسید : پدر جان ، خیلی دور می روید ؟ پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد ، گفت : « نه ، سه ایستگاه آن طرف تر پیاده می شوم ، می روم عروسی نوه ام »(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیوید شولتز یك كشتی گیر مشهور بین المللی بود .علاقه او به ورزش و اشتیاقش به زندگی موجب شده بود تمام كسانی كه او رامی شناختند از او بعنوان یه سفیر دوستی یاد كنند.حتی رقبای او دیوید را مثل یه رفیق دوست داشتند . در 26 ژانویه 1996 دیوید بدست جان دوپان كه سرپرست مركز اموزش كشتی ای كه دیوید هفت سال در انجا اموزش دیده بود به قتل رسید. صدها نفر در مجلس ترحیم او شركت كردند .پدرش داستان زیر را از او نقل كرده بود . این داستان امواج عاطفی قلب حاضرین را به لرزه در اورده بود.كسی نبود كه تحت تاثیر ان قرار نگرفته باشد.فیلیپ پدر دیوید چنین گفت: وقتی عروسم تقریبا سه بعد از ظهر روز بیست و ششم با من تماس گرفت تا خبر فوت دیوید را بدهد از حیرت و ناباوری مات و مبهوت شدم و هق هق كنان چند و چون ماجرا را جویا شدم.((((بقیه دستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد ! دستکش هایش را از دستانش در می آورد. پوست دستش که بر اثر گرمای داخل دستکش پیر و چروک شده است را زیر آب سرد می برد تا شاید کمی از سوزش و خارش آنها بکاهد. تاولهای ریزی که لابلای انگشتانش زده شده دستانش را متورم و دردناک کرده است. به دستانش که نگاه می کنی تصور می کنی با زنی 40 ساله مواجه هستی اما وقتی چشمانت را بر روی صورتش خیره می کنی تازه متوجه می شوی با دختری کم سن و سال با صورتی ریز نقش که سنش را کمتر از حد واقعیش نمایش می دهد طرف هستی. ((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن ((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود... و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الك دولك می‌گذراندند... و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند...! سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاری دلشان می‌خواهد بكنند... جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند: آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست !!! مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند...!!! جارچی ها دوباره اعلام كردند: می‌فهمید!؟! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان می‌خواهد، بكنید ! اهالی جواب دادند: خب! ما داریم الك دولك بازی می‌كنیم ! جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند... ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه دادند؛ بدون لحظه‌ای درنگ !!! جارچی ها كه دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند... اُمرا گفتند: كاری ندارد! الك دولك را ممنوع می‌كنیم ! آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را كشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند !!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در همین افکار بود که یک دختر توجهش را به خود جلب کرد زیبایی فوق العاده دختر برای دقایقی علی را گیج و مبهوت می کند . نگاه علی و دختره دقایقی در هم گره می خوره . در همین حین متوجه می شه که دختره به طرفش می یاد و تعجبش زمانی بیشتر میشه که دختره درست روبروش واستاده و بهش سلام میده . علی خیلی زود جواب سلام اونو میده و کنار می کشه که دختره راحت تر روی نیمکت بشینه خلاصه بعد از یه کم تعارفات معمول دختره خودشو معرفی می کنه و میگه اسمش مینا است و از خانواده های مایه دار شهرند و خانوادش بهش جهت ازدواج فشار میارن ولی انتخاب همسر را به اختیار خودش گذاشتند و اونم 2-3 روزه که اینجا میاد و اونو دیده و خلاصه عاشق علی شده است . علی بیچاره بعد از آنکه از شوک بیرون می یاد داستان خودشو برای دختره میگه و اضافه می کنه که آه در بساط نداره و الان هم عازم تهران است . دختره کمی فکر می کنه و می گه باشه اگه مشکلی نداره میخوای با هم بریم تهران تو راه بیشتر با هم آشنا می شیم (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود . کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران ) سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه . بالاخره پس از کمی جستجو و طبق آدرسی که داشت خانه علی را پیدا می کنه و زنگ خونه را می زنه مادر علی در را باز می کنه و اون خودشو به مادر علی معرفی می کند مادر میگه که پسرش بیرون است و تا ساعتی دیگر برمی گرده خلاصه با اصرار اونو داخل خونه می بره و پذیرایی شایانی ازش می کنه تا اینکه پسرش میاد بعد از اینکه علی میاد و دوستشو می بینه با خوشحالی همدیگرو بغل می کنند(((((بقیه داستان رادر ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همین چند روز پیش ، " یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا " پرستار بچه ‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم : بنشینید " یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا " ! می ‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی ‌‌‌آورید . ببینید ، ما توافق کردیم که ماهی سی ‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست ؟ - چهل روبل . نه من یادداشت کرده‌ ‌‌‌ام ، من همیشه به پرستار بچه ‌‌هایم سی روبل می ‌‌‌دهم . حالا به من توجه کنید . شما دو ماه برای من کار کردید . - دو ماه و پنج روز دقیقاً دو ماه ، من یادداشت کرده ‌‌‌ام . که می شود شصت روبل . البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد . همان طور که می دانید یکشنبه‌‌‌ ها مواظب " کولیا " نبودید و برای قدم زدن بیرون می ‌‌رفتید . سه تعطیلی ... " یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا " از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین ‌‌های لباسش بازی می‌ ‌‌کرد ولی صدایش در نمی ‌‌‌آمد . سه تعطیلی ، پس ما دوازده روبل را می ‌‌‌گذاریم کنار (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود . زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند . شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند . وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند . شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید : " چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟ " جوان لبخندی زد و گفت : " من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است . او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند . در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است . " شیوانا پوزخندی زد و گفت : " عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است . عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد . عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند . آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند . برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو ! " اشک بر چشمان جوان سرازیر شد . از جا برخاست . لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت . بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند . در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید . اما هیچ کس از بین نرفت . روز بعد جوان به در مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد . شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت : "نام این شاگرد جدید " معنی دوم عشق " است . حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست . "


ارسال توسط نــاهـــــیــد
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد ، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی ؟ جواب می داد : یک ساعت بیش تر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم ، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم . یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید . *** مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود . یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود . *** مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آن ها می خواهند تحویل دهد ، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست . یک روز فهمید مشتریانش بسیار کم تر شده اند . مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت . باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می کرد . ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد : از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می شد ، کلاس هایش را مرتب تشکیل می داد و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد . او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد . وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت ، دست هایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت : خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم . سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد . تا حالا چند بار مادرش مرده بود ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود . حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند . اما او دیگر با خودش « صادق » نیست . او الان یک بازیگر است


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیروز بود در باغ قدم می‌زدیم. عباس همین شعر را می‌خواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که می‌آیند. من آن‌ها را دیده بودم و می‌شناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا به هوای من آمده بود، صورت آبله‌روی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف می‌زد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد. تا کنون نه کسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آورده‌اند، یک سال است. آخرین بار سیاوش بود که به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون می‌رفتیم و با هم بر می‌گشتیم و درس‌هایمان را با هم مذاکره می‌کردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق می‌دادم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، روده‌هایش را بیرون کشیده بود با آن‌ها بازی می کرد. می‌گفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دست‌هایش را از پشت بسته بودند. فریاد می‌کشید و خون به چشمش خشک شده بود. من می‌دانم همه‌ی این‌ها زیر سر ناظم است: مردمان این‌جا همه هم این‌طور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا” این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار می‌خواست بگریزد، او را گرفتند(((((بقیه داستان در ادامه مطلب )))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود . به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام . اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه . هنگامى که نزدیک تروى رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است . او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم . طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم : " تروى ! این کامل نیست . " او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم ، نگاهم کرد و گفت : " دیشب نتونستم تمومش کنم ، واسه این که مامانم داره مى میره . "(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌ شود دعوت مى‌ کنیم . » در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌ شدند اما پس از مدتى ، کنجکاو مى‌ شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ ها در اداره مى‌ شده که بوده است . این کنجکاوى ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد مى ‌شد هیجان هم بالا مى‌ رفت . همه پیش خود فکر مى ‌کردند : « این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد ! » کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى ‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى ‌کردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مى‌ آمد . آینه ‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌ کرد ، تصویر خود را مى ‌دید . نوشته‌ اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: « تنها یک نفر وجود دارد که مى‌ تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما . شما تنها کسى هستید که مى ‌توانید زندگى‌ تان را متحول کنید . شما تنها کسى هستید که مى‌ توانید بر روى شادى‌ ها ، تصورات و موفقیت‌ هایتان اثر گذار باشید . شما تنها کسى هستید که مى ‌توانید به خودتان کمک کنید . زندگى شما وقتى که رئیستان ، دوستانتان ، والدین‌ تان ، شریک زندگى ‌تان یا محل کارتان تغییر مى ‌کند ، دستخوش تغییر نمى ‌شود . زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌ کند که شما تغییر کنید ، باور هاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى ‌باشید . مهم‌ ترین رابطه‌ اى که در زندگى مى ‌توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . مواظب خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن‌ ها و چیز هاى از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت ‌هاى زندگى خودتان را بسازید . دنیا مثل آینه است . انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن ‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى ‌گرداند . تفاوت ‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است . »


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرف : بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است . آیا می تونم ازت بپرسم ؟ شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده است ؟ بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟ شتر مادر : خوب پسرم . ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم . بچه شتر : چرا پا های ما دراز و کف پای ما گرد است ؟ شتر مادر : پسرم . قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است . بچه شتر : چرا مژه های بلند و ضخیم داریم ؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد . شتر مادر : پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هاى ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند . بچه شتر : فهمیدم . پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم . پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شن های بیابان است ! بچه شتر : فقط یک سوال دیگر دارم ! شتر مادر : بپرس عزیزم . بچه شتر : پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم ؟ نتیجه گیری : مهارت ها ، علوم ، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید . پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید ؟


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته بودند . در کنار میز یکی از سگ ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت ؛ چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد ، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید ، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد . بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند ، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد . در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت : دوستان هر دو تا تون سخت در اشتباهید ! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره ، روزولت گفت چطوری ؟ چرچیل گفت نگاه کنید ! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد ! چرچیل گفت دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
مرد جوان همانطور حیرت‌زده او را نگاه می‌کرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن می‌افزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفته‌ای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...» دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شده‌ام؟ اینطور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «کجا نگاه می‌کنی؟ دنبال چه می‌گردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافه‌ات را باز کن؛ کمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نکن((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازه‌های مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی می‌داشت مطابقت می‌کرد. به قدری ظریف و دلربا بود که «دلا» با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمی‌تواند هدیه‌ای پیدا کند ـ حتی سادگی و ظرافت آن با شخصیت و مناعت شوهرش هم درست می‌آمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، درحدود همان پولی بود که «دلا» با خود داشت((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانه‌های فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد می‌کرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن خانواده را تشکیل می‌داد و دیگری گیسوان و فریبنده و روح‌نواز «دلا» که هر تماشاگری را بی‌اختیار به تحسین و ستایش وا می‌داشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند که اگر ملکه باستانی «سبا» با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی می‌زیست «دلا» هر روز صبح برای اینکه جواهرات کم‌نظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همه‌اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود؛ سکه‌هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکه‌هایی که با تحمل حرف‌‌های کنایه‌آمیز فروشنده‌ها و تهمت‌های آنها به خست و دنائت و پول‌پرستی جمع شده بود و او همه این تلخی‌ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس‌انداز کند. یک بار دیگر به دقت پول‌ها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چاره‌ای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟! شمس پاسخ داد: بلی. مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! - حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. - در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟! - به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت . پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می ‌گذرید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ، یک پیرزن که در حال مرگ است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در رویا هایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می‌ توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید . کدام را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید . پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید! قاعدتاً این آزمون نمی ‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد : پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد . شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید . شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید . از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد . او نوشته بود : سوئیچ ماشین را به پزشک می ‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویا هایم منتظر اتوبوس می‌ مانیم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در سال 1264 هجری قمری، نخستین برنامه ‌ی دولت ایران برای واکسیناسیون به فرمان امیر کبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله ‌کوبی می ‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله ‌کوبی به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روی ناآگاهی نمی‌ خواهند واکسن بزنند! به ‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس ‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می ‌شود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند، ((((بقیه داستان در ادامه فطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود ((((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم . (((((بقیه جاستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم. "حميد مرد زندگي است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" اين عين جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم . حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنين " و " جانم " و " عزيزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم. خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد. اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت. يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نيمکتی بی خيال هياهوی مسافران و عابران.شنيد که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنيد اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نيمکت چوبی رنگ پريده و دستش وبال گردنش بود.در راه که می دويدتکرار صحنه آخر،تصوير او بودکه می رفت تا تنهايی را به آغوش نگرانش باز گرداند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
راننده ی پراید داد کشید، من نگاهش کردم و گازش را گرفتم. توی دلم گفتم: خفه شو. وقتی رسیدم در شرکت بسته بود. پارک کردم جلوی در آپارتمان نیم ساخته ی کناری. کارگر از بالا داد کشید:" خانوم ، ماشینتو اینجا نذار" گفتم : " خفه شو"! و جای ماشین را عوض کردم. دستم را که روی زنگ شرکت گذاشتم انگار که اتصالی داشته باشد، همینطور برای خودش زنگ خورد.حسین آقا از پشت آیفن داد کشید، خانوم جان صبرکن! دلم نیامد بگویم " خفه شو" البته " خف" را گفتم اما بقیه اش توی گلویم ماسید. (((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))


ارسال توسط نــاهـــــیــد
«دوشنبه» تازه یک موبایل خریده بود و کلی ذوقش را داشت، شماره‌اش را داده بود به مش صفر که بدهد به دخترهایش تا اگر کارش داشتند زنگ بزنند. یک ساعتی از کار نگذشته بود که موبایل دوشنبه زنگ خورد، دختر مش صفر پشت گوشی بود، مش صفر سلام نکرده، صدای گریه ی دخترش را شنید، دلش ریخت، چندبار پشت سر هم گفت: چی شده، چی شده چی شده؟!! و دخترش میان بغض و هق و هق هایش گفت که شوهرش مفصل کتکش زده و کارشان به صدوده و کلانتری کشیده و الان هم لازم است که مش صفر برود آنجا تا این شوهرِ معتاد مفنگی فکر نکند دخترش بی کس و کار است.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب که به خانه رسید دید حال زنش بدتر شده، زنش با صدای گرفته گفت: شرمنده‌م، نتونستم واسه فردات غذا درست کنم، حال نداشتم والا! مش صفر گفت عیبی نداره، فردا ظهر یه چیزی می خورم. فردا ظهر مش صفر چیزی برای خوردن نداشت، از طرفی هم خجالت می کشید به غذای «جمعه» و «حاجی» دست بزند، غذای آنها هم به قدر خودشان بود، اگرچه که خیلی اصرار کردند اما مش صفر به جز دو سه لقمه دیگر رویش نشد به غذاها دست بزند یک جوری خودش را با تکه نانهای کنار سفره مشغول کرد، بوی کباب مغازه ی روبرویی بدجوری توی هوا پخش بود

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تلوزیون دیشب اعلام کرد که دولت این‌بار یارانه‌ها را کمی زودتر به حساب مردم واریز کرده و از فردا قابل برداشت است. صبح زود مَش‌صفر قبض‌ آب و برق و گاز را که زنش همه را با یک سنجاق ته‌گرد به دیوارِ گلی اتاق وصل کرده بود، کَند و چپاند ته جیبِ شلوار کارش. ظهر، وقت ناهار که شد، از بالای ساختمان نیمه‌کاره‌‌ای که مَش صفر مشغول سفید کردن درو دیوارهایش بود، نگاهی به عابربانک آن سمت خیابان انداخت، وضعیت بهتر از صبح بود، اما هنوز هم حداقل نیم‌ساعتی معطلی داشت، (((((بقیه در ادامه مطلب)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
قبرستان رفتن های صبح جمعه، برایمان عادت شده بود. دیدن فرانگیز و شنیدن جک هایش هم بساط خنده ی یک هفته مان را جور می کرد. شده بود شخصیت مورد علاقه ی فاطی کوچیکه، گاهی می رفتند یک گوشه با هم حرف میزدند و می خندیدند . من هم دوستش داشتم، انگار غمی توی دلش نبود، تا ما را می دید شروع می کرد به خندیدن و جک گفتن و ادا در آوردن... گاهی هم خسته می شد و با مامان، درد دل می کرد، یک بار مامان ازش پرسید: " فرانگیزخانم، دختر کوچیکت چقدرشه؟! " " سه سال " " زنده باشه ، خدا ببخشه " ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هفت ساله بودم که بابا مُرد. تصادف کرد. توی جاده ی بندرعباس. روز خاک سپاری من و خواهرم را نبردند، گذاشتندمان خانه ی خاله سومی که تازه ازدواج کرده بود، مام جون گفت: " شگون نداره تازه عروس بیاد قبرستون." تا ظهر قمبرک زده بودیم کنار باغچه ی کوچک توی حیاط . برگهای زرد درخت پرتقال می ریختند توی باغچه . فاطی کوچیکه یکی یکی برگها را بر میداشت و خرچ خرچ خردشان می کرد . ولی من همه اش گریه می کردم . (((((بقیه داستان در ادامه مطلب ببینید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم! از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ... مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ... بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت : منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟ و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
حجی در كودكی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود. حجی را گفت: درین كاسه زهر است، نخوردی كه هلاك شوی. گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تكه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد. استاد بازآمد، وصله طلبید. حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم كه بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی. (((رساله دلگشا - عبيد زاكاني)))


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب