ای خدای بزرگ چرا با من چنین کردی؟ مگر من چه بدی در حق تو کرده بودم؟ خدای عزیزم این زندان تنگ و تاریک حق من نیست کاش می دانستم که به چه گناهی حبس شده ام. من در اینجا در غم و غصه و دلتنگی خواهم مرد. آخر چگونه می توانم در فراغ دوستانم باشم. در اینجا بودن برایم دردناک است. من حتی اجازه ی خروج را هم ندارم از دیدن نور محرومم کرده اند. من ضعیف تر از آن هستم که بتوانم این درد و رنج ها را تحمل کنم. اینجا خیلی سوت و کور است و این سکوت لرزه بر اندامم می اندازد. ای خدای مهربان به گمانم دیگر دوستانم در اتاق های دیگر به سر می برند ولی ای کاش برای من هم یک هم اتاقی قرار می دادی. تنهایی آزارم می دهد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دکتر مرتضی شیخ ، پزشک انسان دوستی است که در دوران کودکی من در مشهد مشغول طبابت بود و کسی از اهالی مشهد نیست که نامی از او یا خاطرهای از او نداشته باشد یا نشنیده باشد.
دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود میانداخت و چون حق ویزیت دکتر ۵ ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آنزمان)، اکثر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده میشد.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:خاطره,زندگی نامه دکترشیخ,دکتر مرتضی شیخ,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند…
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه می رود …
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید:
((وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
¤¤شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
¤¤اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
¤¤کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
¤¤کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
¤¤ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
¤¤مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
¤¤چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
¤¤چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
¤¤چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
¤¤بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
¤¤ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
¤¤نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
¤¤ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
¤¤وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
¤¤ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟))
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:سرگذشت عشق مهرداداوستا,داستانک,داستان آنلاین,داستان عاشقانه,عشق مهرداد اوستا,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اولین ملاقات٬ ایستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها. نشسته بود روی نیمکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون. سیر نگاش کردم. هیچ توجهی به دور و برش نداشت. ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود. یه نقاشی منحصر به فرد. غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود. اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد. دیگه عادت کرده بودم. دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود. نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد، او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم، و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم، پدر با عصبانیت گفت: “آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم” از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم… شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است… پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد… برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه… ما به بهترین شکل کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ”
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )!
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد… خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: “چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد… وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود، و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد، او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ظهر یکی از روزهای رمضان بود… حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت، جزامی ها داشتند ناهار می خوردند، ناهار که چه؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و چیزهایی که تو آشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان… یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه: بفرما ناهار!
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید.
حسین حلاج میشینه پای سفره… یکی از جزامی ها رو بهش می گه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی… دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند… ولی تو الان…
حلاج میگه: خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه.
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟!
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه…
حلاج دست به غذاها می بره و چند لقمه می خوره… درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند…
چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره.
موقع افطار که میشه حلاج غذایی به دهنش می زاره و می گه: خدایا روزه من را قبول کن!
یکی از دوستاش می گه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی!
حسین حلاج در جوابش می گه: اون خداست… روزه ی من برای خداست… اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم… دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند لقمه غذا؟!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.
مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه؛
نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو… میشه کمی پول به من بدی؟
فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست… باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه می شه که با دختری که سال های سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو می گذرونن! سوار ماشینش می شه و به سمت خونه به راه می افته و در راه به عشقش فکر میکنه و به یاد دوران دوستی شون می افته… زمانی که با هم بیرون می رفتن و عشقش از خیلی از چیزها می ترسید… در سن ۳۰ سالگی بسیار جا افتاده به نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود ۲۵ سال داره راه میرن، یک زوج کامل به نظر میرسن که بعد از حدود ۱۰ سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم می گذرونن … موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ میزنه((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامه ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامهها را برای چه کسی نوشتهای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشستهام و آمادهام تو میتوانی از کنار من لذت ببری. این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد: بله، میدانم من الآن در کنار تو نشستهام اما نمیدانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس میکردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟
معشوق گفت: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو، من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی و از این رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان می نشیند. او امیر حالهاست و تو اسیر حالهای خودی.
برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بنده حالات گوناگون خواهی بود، به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن، در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش
تاریخ: دو شنبه 18 دی 1391برچسب:نامه,نامه عاشقانه,نامه عاشق به معشوق,داستانک,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از خواهر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت. پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟ خواهر خردسال اندکی تردید کرد و….سپس نفس عمیقی کشید و گفت: بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید. نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت: آیا میتوانم زودتر بمیرم ؟؟؟ دختر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در یکی از شب های پائیز ۱۳۵۲،نگهبان بند پنج زندان کمیته مشترک بودم.صدای در آهنی بند،توجه مرا جلب کرد.در پشت در ،مرد بلند قامتی که چشمانش بسته شده بود،دیده می شد.در حالی که در یک دستش سیگاری دود می کرد و دست دیگرش در دست مامور بود،او را به داخل بند آوردند.رئیس سربازان دست مرا به دست او داد و به ارامی گفت:سلول پنج!مواظب باش آدم مهمی است!من ماندم با آن مرد ناشناس بدون اینکه حرفی بزند ،پشت سر هم به سیگارش پک می زد.چشم های او را باز کردم،چند لحظه به همدیگر خیره شدیم.سکوت و نگاهش تا عمق وجودم رخنه کرد،پس از چند لحظه از من پرسید:سرکار جای من کجاست؟او را تا سلول پنج هدایت کردم.وقتی پا به درون سلول گذاشت احساس کردم لب و دهانش خشکیده است.از من خواست در سلول را باز بگذارم.حالت اضطراری و نامساعد او را حس می کردم،گفتم:اگر کسی برای بازدید نیاید،در سلول را نمی بندم.تا ساعت چهار صبح در کنار در سلول به دیوار تکیه داد و به زمین خیره شد وسیگار کشید((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 17 دی 1391برچسب:خاطرات دکتر شریعتی,دکترشریعتی در زندان,داستانک,داستان کوتاه,دکترشریعتی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز سامان بعد از ۲۰سال برگشته ایران اما هنوزم تنهاییش رو با فکر “ایده”پر میکنه. حالا یه مرد جاافتاده و دنیا دیده ست که بنا به اصرار مادرش میخواد زندگی جدیدش رو تو تهران شروع کنه…
امروز ۲ماه از ورود سامان به ایران میگذره و همه کارا وشرکتش رو روال افتاده و از زندگیش تو تهران لذت میبره…
اما تمام مدت ۲۰ سال گذشته به ایده فکرمیکرد که تنهاش گذاشت و گفت که نمیتونه باهاش ازدواج کنه چون بیماریش مانع بچه دار شدنش میشه … و از زندگی سامان بیرون رفت اما سامان نمیتونست فراموشش کنه . باخودش میگفت ایده باتمام وجود دوستم داشت که به خاطر من فداکاری کرد…
امروز صبح که سامان به طرف شرکت میره با یه ماشین تصادف میکنه وقتی از ماشین پیاده میشه و راننده ماشین رو میبینه و بعد اینهمه سال دلش میلرزه… تمام اون روز رو به دختری که دیده بود فکر میکرد…
فردای روز تصادف دختر با سامان تماس میگیره تا خسارتش رو بده اونجا بود که سامان … !
امروز ۱ماه از اشنایی شقایق و سامان میگذره و امشب سامان به خواستگاری شقایق میره بعد از ورود به خونه و اولین نگاه سامان خشکش میزنه دیگه چیزی از مراسم خواستگاری نفهمید…
ایده عشق قدیمی و پاک سامان مادر دختریه که سامان میخواد باهاش ازدواج کنه …!
حتی فکرشم واسه سامان ترسناکه که تمام این سالها به دروغ عشق قدیمیش دلخوش بود دوستش داشت…!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود ….
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن ، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمی اى را به تو کشید .
هم صدا گفتند : « خیلی پیر است ! » و نیشخندی زدند .
اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد . با تکان دست چروکیده اش از آن ها تشکر کرد ، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسیداجازه میدهید؟
مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست . دست هایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی دندانش را نشان داد . . .
همسفرم پرسید : پدر جان ، خیلی دور می روید ؟
پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد ، گفت : « نه ، سه ایستگاه آن طرف تر پیاده می شوم ، می روم عروسی نوه ام »(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیوید شولتز یك كشتی گیر مشهور بین المللی بود .علاقه او به ورزش و اشتیاقش به زندگی موجب شده بود تمام كسانی كه او رامی شناختند از او بعنوان یه سفیر دوستی یاد كنند.حتی رقبای او دیوید را مثل یه رفیق دوست داشتند .
در 26 ژانویه 1996 دیوید بدست جان دوپان كه سرپرست مركز اموزش كشتی ای كه دیوید هفت سال در انجا اموزش دیده بود به قتل رسید.
صدها نفر در مجلس ترحیم او شركت كردند .پدرش داستان زیر را از او نقل كرده بود . این داستان امواج عاطفی قلب حاضرین را به لرزه در اورده بود.كسی نبود كه تحت تاثیر ان قرار نگرفته باشد.فیلیپ پدر دیوید چنین گفت:
وقتی عروسم تقریبا سه بعد از ظهر روز بیست و ششم با من تماس گرفت تا خبر فوت دیوید را بدهد از حیرت و ناباوری مات و مبهوت شدم و هق هق كنان چند و چون ماجرا را جویا شدم.((((بقیه دستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد !
دستکش هایش را از دستانش در می آورد. پوست دستش که بر اثر گرمای داخل دستکش پیر و چروک شده است را زیر آب سرد می برد تا شاید کمی از سوزش و خارش آنها بکاهد. تاولهای ریزی که لابلای انگشتانش زده شده دستانش را متورم و دردناک کرده است. به دستانش که نگاه می کنی تصور می کنی با زنی 40 ساله مواجه هستی اما وقتی چشمانت را بر روی صورتش خیره می کنی تازه متوجه می شوی با دختری کم سن و سال با صورتی ریز نقش که سنش را کمتر از حد واقعیش نمایش می دهد طرف هستی. ((((بقیه در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن ((((بقیه در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود...
و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با باری الك دولك میگذراندند...
و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند...!
سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانه كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه میتوانند هر كاری دلشان میخواهد بكنند...
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست !!!
مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند...!!!
جارچی ها دوباره اعلام كردند:
میفهمید!؟! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان میخواهد، بكنید !
اهالی جواب دادند: خب! ما داریم الك دولك بازی میكنیم !
جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند...
ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه دادند؛ بدون لحظهای درنگ !!!
جارچی ها كه دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند...
اُمرا گفتند: كاری ندارد! الك دولك را ممنوع میكنیم !
آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را كشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند !!!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در همین افکار بود که یک دختر توجهش را به خود جلب کرد زیبایی فوق العاده دختر برای دقایقی علی را گیج و مبهوت می کند . نگاه علی و دختره دقایقی در هم گره می خوره . در همین حین متوجه می شه که دختره به طرفش می یاد و تعجبش زمانی بیشتر میشه که دختره درست روبروش واستاده و بهش سلام میده . علی خیلی زود جواب سلام اونو میده و کنار می کشه که دختره راحت تر روی نیمکت بشینه خلاصه بعد از یه کم تعارفات معمول دختره خودشو معرفی می کنه و میگه اسمش مینا است و از خانواده های مایه دار شهرند و خانوادش بهش جهت ازدواج فشار میارن ولی انتخاب همسر را به اختیار خودش گذاشتند و اونم 2-3 روزه که اینجا میاد و اونو دیده و خلاصه عاشق علی شده است .
علی بیچاره بعد از آنکه از شوک بیرون می یاد داستان خودشو برای دختره میگه و اضافه می کنه که آه در بساط نداره و الان هم عازم تهران است . دختره کمی فکر می کنه و می گه باشه اگه مشکلی نداره میخوای با هم بریم تهران تو راه بیشتر با هم آشنا می شیم (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود . کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران ) سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .
بالاخره پس از کمی جستجو و طبق آدرسی که داشت خانه علی را پیدا می کنه و زنگ خونه را می زنه مادر علی در را باز می کنه و اون خودشو به مادر علی معرفی می کند مادر میگه که پسرش بیرون است و تا ساعتی دیگر برمی گرده خلاصه با اصرار اونو داخل خونه می بره و پذیرایی شایانی ازش می کنه تا اینکه پسرش میاد بعد از اینکه علی میاد و دوستشو می بینه با خوشحالی همدیگرو بغل می کنند(((((بقیه داستان رادر ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همین چند روز پیش ، " یولیا واسیلی اِونا " پرستار بچه هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم : بنشینید " یولیا واسیلی اِونا " ! می دانم که دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی آورید . ببینید ، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم این طور نیست ؟
- چهل روبل .
نه من یادداشت کرده ام ، من همیشه به پرستار بچه هایم سی روبل می دهم . حالا به من توجه کنید .
شما دو ماه برای من کار کردید .
- دو ماه و پنج روز
دقیقاً دو ماه ، من یادداشت کرده ام . که می شود شصت روبل . البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد . همان طور که می دانید یکشنبه ها مواظب " کولیا " نبودید و برای قدم زدن بیرون می رفتید .
سه تعطیلی ... " یولیا واسیلی اونا " از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین های لباسش بازی می کرد ولی صدایش در نمی آمد .
سه تعطیلی ، پس ما دوازده روبل را می گذاریم کنار (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود . زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند . شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند . وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند . شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید : " چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟ "
جوان لبخندی زد و گفت : " من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است . او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند . در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است . "
شیوانا پوزخندی زد و گفت : " عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است . عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد . عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند . آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند . برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو ! "
اشک بر چشمان جوان سرازیر شد . از جا برخاست . لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت . بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند . در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید . اما هیچ کس از بین نرفت . روز بعد جوان به در مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد . شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت : "نام این شاگرد جدید " معنی دوم عشق " است . حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست . "
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد ، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی ؟ جواب می داد : یک ساعت بیش تر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم ، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم . یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید .
***
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود . یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود .
***
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آن ها می خواهند تحویل دهد ، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست . یک روز فهمید مشتریانش بسیار کم تر شده اند . مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت . باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می کرد . ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می شد ، کلاس هایش را مرتب تشکیل می داد و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد .
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد . وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت ، دست هایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت : خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم . سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد . تا حالا چند بار مادرش مرده بود ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند .
اما او دیگر با خودش « صادق » نیست . او الان یک بازیگر است
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.
تا کنون نه کسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یک سال است. آخرین بار سیاوش بود که به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون میرفتیم و با هم بر میگشتیم و درسهایمان را با هم مذاکره میکردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی می کرد. میگفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون به چشمش خشک شده بود. من میدانم همهی اینها زیر سر ناظم است:
مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا” این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند(((((بقیه داستان در ادامه مطلب )))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود . به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام . اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه .
هنگامى که نزدیک تروى رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است . او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم . طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم : " تروى ! این کامل نیست . "
او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم ، نگاهم کرد و گفت : " دیشب نتونستم تمومش کنم ، واسه این که مامانم داره مى میره . "(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود :
« دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار
مى شود دعوت مى کنیم . »
در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى شدند اما پس از مدتى ، کنجکاو مى شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن ها در
اداره مى شده که بوده است . این کنجکاوى ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد مى شد هیجان
هم بالا مى رفت . همه پیش خود فکر مى کردند : « این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد !
»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى کردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مى آمد .
آینه اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى کرد ، تصویر خود را مى دید . نوشته اى نیز بدین مضمون در کنار آینه
بود:
« تنها یک نفر وجود دارد که مى تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما . شما تنها کسى هستید که مى توانید زندگى تان را متحول
کنید . شما تنها کسى هستید که مى توانید بر روى شادى ها ، تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید . شما تنها کسى هستید که مى توانید به
خودتان کمک کنید . زندگى شما وقتى که رئیستان ، دوستانتان ، والدین تان ، شریک زندگى تان یا محل کارتان تغییر مى کند ، دستخوش تغییر نمى شود .
زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى کند که شما تغییر کنید ، باور هاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول
زندگى خودتان مى باشید . مهم ترین رابطه اى که در زندگى مى توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . مواظب
خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن ها و چیز هاى از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت هاى زندگى خودتان را بسازید . دنیا مثل آینه
است . انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن ها اعتقاد دارد را به او باز مى گرداند . تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگى است . »
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرف :
بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است . آیا می تونم ازت بپرسم ؟
شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده است ؟
بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟
شتر مادر : خوب پسرم . ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم .
بچه شتر : چرا پا های ما دراز و کف پای ما گرد است ؟
شتر مادر : پسرم . قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است .
بچه شتر : چرا مژه های بلند و ضخیم داریم ؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد .
شتر مادر : پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هاى ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند .
بچه شتر : فهمیدم . پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم . پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شن های بیابان است !
بچه شتر : فقط یک سوال دیگر دارم !
شتر مادر : بپرس عزیزم .
بچه شتر : پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم ؟
نتیجه گیری :
مهارت ها ، علوم ، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید . پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید ؟
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته
بودند . در کنار میز یکی از سگ های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت ؛ چطوری میشه از این
خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش
گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد ، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید ، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن
صرف نظر کرد . بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و
به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند ، سگ با ضرب زور
خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد . در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت : دوستان هر دو تا تون
سخت در اشتباهید ! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره ، روزولت گفت چطوری ؟ چرچیل گفت نگاه کنید ! و بعد بلند شد و با چهار
انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد ! چرچیل گفت دیدید
چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مرد جوان همانطور حیرتزده او را نگاه میکرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن میافزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفتهای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...»
دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شدهام؟ اینطور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «کجا نگاه میکنی؟ دنبال چه میگردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافهات را باز کن؛ کمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نکن((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازههای مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی میداشت مطابقت میکرد.
به قدری ظریف و دلربا بود که «دلا» با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمیتواند هدیهای پیدا کند ـ حتی سادگی و ظرافت آن با شخصیت و مناعت شوهرش هم درست میآمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، درحدود همان پولی بود که «دلا» با خود داشت((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانههای فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد میکرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن خانواده را تشکیل میداد و دیگری گیسوان و فریبنده و روحنواز «دلا» که هر تماشاگری را بیاختیار به تحسین و ستایش وا میداشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند که اگر ملکه باستانی «سبا» با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی میزیست «دلا» هر روز صبح برای اینکه جواهرات کمنظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 12 دی 1391برچسب:داستان هدیه سال نو,داستان,داستان عاطفی,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همهاش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود؛ سکههایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکههایی که با تحمل حرفهای کنایهآمیز فروشندهها و تهمتهای آنها به خست و دنائت و پولپرستی جمع شده بود و او همه این تلخیها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پسانداز کند.
یک بار دیگر به دقت پولها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چارهای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!
- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت . پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می گذرید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ، یک پیرزن که در حال مرگ
است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در رویا هایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار
کنید . کدام را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید .
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!
قاعدتاً این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد :
پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد .
شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید .
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید .
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد . او نوشته بود : سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را
به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویا هایم منتظر اتوبوس می مانیم
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در سال 1264 هجری قمری، نخستین برنامه ی دولت ایران برای واکسیناسیون به فرمان امیر کبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله کوبی می کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله کوبی به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روی ناآگاهی نمی خواهند واکسن بزنند! به ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان می شود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند، ((((بقیه داستان در ادامه فطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در تمام تمرينها سنگ تمام ميگذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچههاي تيم بود تلاشهايش به جايي نميرسيد. در تمام بازيها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مينشست اما اصلا پيش نميآمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي ميكرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مينشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او ميپرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود
((((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 11 دی 1391برچسب:پسر فوتبالیست,فوتبالیست کوچولو,داستان آموزنده,داستانک,داستان کوتاه,فوتبالیست,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم . (((((بقیه جاستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم.
"حميد مرد زندگي است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" اين عين جملهای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم . حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنين " و " جانم " و " عزيزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب