دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟ پیرمرد : معلومه که نه . - چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟ - یه چیزایی کم میشه ... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه . - ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری ؟؟ - ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه ؟؟ - خوب ... آره امکان داره . - امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی . - خوب ... آره این هم امکان داره . - یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده . - آره ممکنه . - بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد . - لبخندی بر لب مرد جوان نشست . - در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش می خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما . - مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد . - دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات ازدواج کنه . - مرد جوان دوباره لبخند زد . - یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه عروسیتون اجازه می خواین - اوه بله ... حتما و تبسمی بر لبانش نشست . - پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت : من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه ... می فهمی ؟ و با عصبانیت دور شد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
این داستانی حقیقی است که در این ایالت اتفاق افتاده . مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند . ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند . مرد به طرف پسرش دوید ، او را از ماشین دور کرد و با چکش دست های پسر بچه را برای تنبیه او خرد و خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند . هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند ، اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند . وقتی که کودک به هوش آمد و باند های دور دست هایش را دید با حالتی مظلوم پرسید: انگشتان من کی در میان؟ پدر به خانه برگشت و خودکشی کرد . دفعه دیگری که کسی پای شما را لگد کرد و یا خواستید از کسی انتقام بگیرید این داستان را به یاد آورید . قبل از آن که با کسی که دوستش می دارید صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید . وانت را می شود تعمیر کرد . انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان ترمیم کرد . در بسیاری از موارد ما تفاوت بین شخص و عملکرد او را متوجه نمی شویم . ما فراموش می کنیم که بخشیدن با عظمت تر از انتقام گرفتن است . مردم اشتباه می کنند . ما هم مجاز هستیم که اشتباه کنیم . ولی تصمیمی که در حال عصبانیت می گیریم تا آخر عمر دامان ما را می گیر


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ارزشمند ترین چیزهای زندگی معمولاً دیده نمی شوند و یا لمس نمی گردند ، بلکه در دل حس می شوند . پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم . زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد . آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم . آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم . مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده ؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد می دانست .(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود . غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود ، که او هم کم کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند . اما با وجودی که لب به غذا نمی زد و دائم در حال بیماری و آه و ناله بود ، اما فرشته مرگ به سراغش نمی آمد و او نفس می کشید . سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد . شیوانا با تعجب به سر و صورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید : " آیا او در زمان حیات شوهرش هم اینقدر ژولیده و به هم ریخته بود ؟ " دختر زن گفت : " اصلا !!! مادرم دائم به خودش می رسید و لباس های تمیز و نو می پوشید و مو هایش را رنگ می کرد و سعی می کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوان تر بنماید . اما بعد از فوت پدر او دیگر به سر و وضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است . " شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت : " برای مردن شتاب مکن . اگر زنده ای برای این نیست که بمیری ، بلکه برای این است که زندگی کنی . مرده ها هم می میرند تا زندگی نکنند . برخیز و با کمک دخترانت سر و وضع خودت را اصلاح کن . لباس های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر . وقت مردنت که فرا برسد ، آن موقع دست از زندگی بکش . برخیز و برو . " هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند . شیوانا این بار در چهره زن رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم تر و سرحال تر از قبل است . همچنین لباس های زن تمیز و سر و صورت و ظاهرش هم رو به راه تر از قبل بود . شیوانا از زن پرسید : " اکنون زندگی را چگونه می بینی ؟ " زن سالمند لبخندی زد و گفت : " تازه متوجه می شوم که زنده هستم ، تا زندگی کنم و مرده ها می میرند تا زندگی نکنند . بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده ها رفتار کنم . به همین سادگی ! "


ارسال توسط نــاهـــــیــد
هنگامی که سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند، پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد." سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تختخواب خود قلک کوچکش را درآورد ، آن را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، تنها 5 دلار.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود . یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند . مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی ! حرف های مافوق ، اثری نداشت ، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود . اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند . افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت : من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده !(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند . یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد . وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید . نجار گفت : « من چند روزی است که دنبال کار می گردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم ؟ » برادر بزرگ تر جواب داد : « بله ، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است . او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوستی تا ابدیت روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که می توانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام ، برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد . در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد . خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد . - آهای ، آقا پسر ! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : - شما خدا هستید ؟ - نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم ! - آها ، می‌ دانستم که با خدا نسبتی دارید !


ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : " آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند ؟! " زن پاسخ داد : " آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! " دکتر تبسمی کرد و گفت : "پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! " دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت : " به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد . دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد . روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نگاهم ثابت مانده به پاهای تا نیمه در برف فرو رفته کلاغ ایستاده بر تیر چراغ برق کنار پنجره اتاق. هق هق گریه های شادی خنده ام را سنگین تر می‌کند روی چهره بی حرکت مانده ام و حرف هایم راه می افتند روی جاده سرخ شده و پر حرارت نگاهم و به سیاهی پرهای لرزان کلاغ نرسیده چرخ می خورند، می پیچند درون فضای اتاق: ((خوش به حالت...)) شادی دائم آب دماغش را بالا می کشد و مادرش بعد از آن همه داد و بیداد معلوم نیست کجا رفته و تنها حرارت بدنش است که آرام می آید و می نشیند روی گوشه یخ کرده شیشه ها و آبشان می کند. ((دو هفته نیست اومدن اینجا ؟ اصلا با اجازه کی رفتی پایین؟ ها؟)) بار چندمی ست که این سوال را از شادی می پرسد و اینبار صدایش بلندتر شده و نزدیک تر.دستهای مادرش سفت می گیرد بدنم را ، اندامم بین انگشتهای پر حرارتش آهسته و آرام آب می شود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
با انگشت سبابه اش به سمت باغچه‌ی کوچک دور درخت اشاره کرد و خیلی جدی گفت: "برو تو باغچه بشین." رفت و توی باغچه نشست. زن جوان دست بچه اش را که یک کاپشن صورتی با عکس یک خرسک قهوه ای بر تن داشت را گرفت و راه افتاد. چند ثانیه بعد گربه به دنبالش. زن ایستاد و با همان جدیت قبل به گربه اشاره کرد و گفت: "همینجا بشینُ دنبال ما نیا." گربه روبه روی زن نشست. دنبش را به دور خودش حلقه کرد و با سر کج و چشمان معصومانه اش به زن خیره شد. زن دست بچه اش را گرفت و به راه افتاد. گربه همانطور نشست و دور شدن تدریجی زن و کودک را تماشا کرد. اما هنوز فاصله‌شان زیاد نشده بود که گربه به سمتشان دوید. زن ایستاد و به کیف مشکی اش که آن را اریب روی شانه اش انداخته بود، نگاهی کرد و بعد رو به گربه که حالا مقابل او ایستاده بود و میو میو می کرد، گفت: "اخه من چیزی ندارم که بهت بدم بخوری،فقط کاکائو دارم."(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود. خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی.. رفتم جلو.. سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد. دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود. ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهلا ته دلش خوشحال بود که سروش نیامده و بعد از مدت ها می تواند با پیمان حرف بزند. پیمان هم فرصت را غنیمت شمرد و سر صحبت را باز کرد ولی: - حالا تو هی سروش سروش می کردی ولی من عمدا دعوت ش نکردم. یه اخلاقای خاصی داره. قاشقی در دهان گذاشت و با دهن پر ادامه داد: - چن وخ پیش الکی با نامزدش به هم زد. تا دو روز پیش ش می گفت عاشقم و نمی دونم از این دری وری ها. به خدا. دروغ شاخ و دم نداره که... و شهلا هاج و واج ماند و چیزی نگفت. شام تمام شد و برگشتند خانه. پیمان در را باز کرد. نگاه هر دو متوجه اتاق خواب شد. چراغ اتاق روشن بود و در اتاق باز. هر دو رفتند طرف اتاق. چشم شان به کمد لباس افتاد که درش باز بود. و لباس هایی که همه روی زمین پخش شده بود. شهلا گفت: - وای پیمان. دزد اومده. برو زنگ بزن 110 - از کجا اومده؟ در قفل بود. برو پنجره های آشپزخونه رو چک کن. بدو... - خاک بر سرم. تو خونه نباشه یه وخ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))۰

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بابا خودش را می مالد به در حمام. می گویم بابا جان الان می آیم عشقم!... آمدم نفسم!... آمدم بابایی!... صبر کن عزیزم!... آمدم!... می پرم. به سرم زده. تیغ لعنتی نیست. قیچی را برمی دارم و توی وان دراز می کشم. چند دقیقه به قیچی خیره می مانم... انگار که نمی دانم چیست... انگار که داوینچی هیچ وقت اختراعش نکرده... بازش می کنم. می بندمش. قِرِچ قُروچ صدا می دهد... بابا ماهواره را روشن می کند. می دانم کدام کانال زده. گوشم را تیز می کنم. از بین شُر و شُر آب می شنوم. صدای آل پاچینو است. می دانم که صدای خودش است. نمی شنوم. اما می دانم که اسلحه را روی شقیقه اش گذاشته و دارد یواش می گوید؛ Five. Four… three… two… one. Fuck it. نمی شنوم... تِر و تِر آب نمی گذارد... اما می دانم که الان است که چارلی اسلحه را از دستش بقاپد و بعدش آل پاچینو خودش را بیندازد روی چارلی و دوباره اسلحه را بگیرد و بکشد روی چارلی و داد بزند و بگوید؛ Get ovtta here! می گوید. بلند با آن صدای مردانه اش. - Get ovtta here! چارلی صدایش از ترس می لرزد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است))) هِـــــــف... هِـــــــف... بوی تف خشک شده می‌کوبد توی صورتم... سرم را بلند می‌کنم. زنی با دندان‌های دراز با فاصله چادر را می‌چپاند توی دهانش. همه چیز برایم کند می‌شود... حرکت دندان‌های زرد زن که به دندان اسب گفته است زکــّی! چادر را گاز می‌گیرد. حالا شنا توی استخر دهان... دریاچه ی تف... لبهایم می‌لرزد... تنم مور مور می‌شود... اتوبوس ترمز می‌گیرد. حالا همه یک دست به سمت جلو لیز می‌خوریم. صورت زن دندانی که نزدیک می شود، بوی تف هم نزدیک می شود... خیسی چادر هم نزدیک می شود... گرم است. اتوبوس شلوغ است. مثل کرم توی هم می لولیم. لب هایم می لرزد... می خواهم بالا بیاورم... نمی آورم... با نفرت کمی خودم را کنار می کشم و پشتم را به زن دندانی می کنم. دستی محکم روی شانه ام می کوبد. برمی گردم. زن دندانی است! چشم هاش دارد از کاسه بیرون می زند... دهانش را باز می کند... چادر از توی دهانش می افتد... چند لحظه جای دندان ها روی چادر می ماند و بعد فقط خیسی اش...((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وارد که شوی، دست و پایت را که ببینی، جلوت ریخته‌اند و دارند می‌کوبند تو سرت، دیگر برای همیشه می‌فهمانند بهت، که داری می‌روی از پیش‌شان. قدم‌هایت تندتر شده‌اند. هوا زیاد سرد نبود اما زیر بینی‌ات می‌خارید. پاهایت را که به جلو می‌انداختی عقب را دید می‌زدی و نگران عقب‌ترها بودی. مردها همیشه همه چیز را از تو قایم می‌کنند. تو همیشه همه چیز را از مردها قایم می‌کنی. دکمه‌ی مانتویت را دیروز، دیشب دوخته بودی و به فرهاد که تازه آمده بود پیشت گفته بودی: لازم نیست فردا بیای باهام، خودم می‌رم. خودش را پس کشیده بود و تو هم مانتوت را، مانتوی بنفش‌ات را آویزان کرده بودی. سرت را برگرداندی و پسری را که چند ساعتی از ونک دنبالت بوده را نگاه کردی و بهش خندیدی. کنارت آمد و گفت: چقدر تند می‌رید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سوسن در آپارتمان را باز کرد و جیغ کشید: چی شده؟ آرایش لبهایش پاک شده بود و زیر چشمهایش به سیاهی می‌زد. از لای در می‌توانستم سفیدی گردن و سینه‌هایش را که از یقه‌ی لباس خواب بیرون زده بود ببینم. دستگیره در را محکم کشیدم سمت خودم و تند گفتم: برو تو. بعد در را بستم و گفتم: من خودم... هدایتی داد کشید: خفه شو. و دستش را محکم‌تر فشار داد زیر چانه ام. دستم داغ شده بود و می‌سوخت. کنج دیوار گیر افتاده بودم. گفت: از وقتی پاتو گذاشتی این جا خوابو بهم حروم کردی. فکر کردی نمی‌فهمم شبها سنگ می‌زنی به شیشه‌مون. یا تقه به در می‌زنی و بعد غیبت می زنه. و با عصبانیت گفت: این کارا یعنی چی؟ دستش را محکم تر فشارداد. گفتم: اشتباه می کنید. من اصلن تا حالا... داد زد: تابلو رو چی می گی؟ (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
گالری تصاویر سوسا وب تولز گالری تصاویر سوسا وب تولز ۱۷ ساله بودم که به یکی از خواستگارانم که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم. اسمش محمدرضا بود پسر معدب و متینی بود، هر بار که به دیدنم می آمد غیرممکن بود دست خالی بیاد. ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم. چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت تا اینکه رفتار و اخلاق محمدرضا تغییر کرد. کمتر به من سر می زد و هر بار که به خونشون می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و از خونه بیرون می رفت…(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام . امّا…، از آنچه که شاگردان “از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده” می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند. هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم . مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و انها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند . مرد پرسید :شماها چکار می کنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم . مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته . مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید وچرا بیکارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند . مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر


ارسال توسط نــاهـــــیــد
بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت : “مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید.” شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بزرگی درعالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام برو وکار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن.دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله ی دوربرای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.به نزدیک حمامی رفت وگفت:کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و… حمامی گفت:این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید ودوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده ودر داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در اوزاکای ژاپن ، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود، شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که می پخت . مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند ، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است. یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد. صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می کرد. وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟ صاحب مغازه در پاسخ گفت : مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در روزگاری نه چندان دور یک جوان خوش تیپ وخوش اندام اردبیلی بنام ایوب… که بعنوان سرباز معلم دریکی از روستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بود در یک روز بهاری در دامنه ی کوهپایه ای پر از آلاله ها و گلهای وحشی با یکی از دختران زیبا و دلربای روستای محل خدمت آشنا شده و ارتباط دوستی و عاطفی برقرار می کنند، نام این دختر “ســوری” است. سوری دختر صاف و ساده دل و گل سرسبد روستا او را میبیند و عاشقش می شود، دل می بازد و داستان عشق و عاشقی از همینجا شروع و رفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسر جوان به پایان آمد و سرباز جوان کوله بارش را می بندد، بی خبر و بی سر و صدا روستا را ترک کرده و به دیارش اردبیل بازمیگردد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد معرفت درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می کردند.روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت که دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟پسر گفت : هر جا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم! شیوانا گفت: اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند.آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیه همکلاسی هایت غذا بپزد و ظرف های غذای آن ها را تمیز کند.”ابر نیمه تمام” کمی در خود فرو رفت و بعد گفت: به این موضوع فکر نکرده بودم. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم. استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی … وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه … پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند که یخ بکند … خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر … یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه ۳۰۰یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند …((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد : ” دربـــــــــــــــــست ” . نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه ۶۰۰۰ تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری ۱۵۰۰ تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط ۵۵۰ تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه که پیش تر شرح دادم شروع شد.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صدای ماشین که همراه گرد و غبار تو سکوت کوچه بلند شد از پای بخاری جست زد و آمد کنار پنجره. کف دستش را به شیشه بخار گرفته کشید و صورت گردش را به شیشه چسباند. از پشت شیشه برایش دست تکان داد. گنجشک‌ها روی سرشاخه‌های بدون برگ درخت خرمالو به پیشانی سوراخ خرمالوهای رسیده و آبدار نوک می‌زدند. چشمانش تا جایی که می‌توانستند پسر و نوه‌هایش را در حیاط دنبال کردند. وقتی پسرش که کت و شلوار سورمه‌ای به تن داشت، از کنار حوض بدون آب وسط حیاط گذشت دیگر او را ندید. صدای پایش را روی پله‌ها می‌شنید؛ مثل همیشه آرام و کشدار. دستی به روسری گلدارش زد که آن را زیر گلو سنجاق زده بود. پسر در را که باز کرد و پایش را داخل اتاق گذاشت، پشت به پنجره ایستاده بود((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آه! درد اندام مرا مرتعش می کند. این پاداش خدماتی است که برای این جانور دو پای بی مروت ستمگر کشیده ام. امروز آخرین روز من است. و همین قلبم را تسلی می دهد! بعد از طی یک زندگی پر از مرارت و مشقت و تحمل بارهای طاقت فرسا، ضربات پی در پی چوب و زنجیر و دشنام عابرین، همین قدر جای شکرش باقی است که این حیات مهیب را وداع خواهم گفت. این جا خیابان شمیران است. امروز به واسطه ی بی مبالاتی صاحبم، اتومبیلی پاهای مرا شکست و به این روز افتادم. بعد از ضرب و شتم، جسد مرا در کنار این جاده کشیدند و به حال خود گذاشتند. ممکن است فراموش کرده باشند که هنوز از نعل و پوست من میتوانند استفاده کنند! گویا به کلی مایوس شدند. آیا خوراک مرا به موقع خواهند آورد؟ نه. باید در نهایت زجر و گرسنگی جان داد((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ای خدای بزرگ چرا با من چنین کردی؟ مگر من چه بدی در حق تو کرده بودم؟ خدای عزیزم این زندان تنگ و تاریک حق من نیست کاش می دانستم که به چه گناهی حبس شده ام. من در اینجا در غم و غصه و دلتنگی خواهم مرد. آخر چگونه می توانم در فراغ دوستانم باشم. در اینجا بودن برایم دردناک است. من حتی اجازه ی خروج را هم ندارم از دیدن نور محرومم کرده اند. من ضعیف تر از آن هستم که بتوانم این درد و رنج ها را تحمل کنم. اینجا خیلی سوت و کور است و این سکوت لرزه بر اندامم می اندازد. ای خدای مهربان به گمانم دیگر دوستانم در اتاق های دیگر به سر می برند ولی ای کاش برای من هم یک هم اتاقی قرار می دادی. تنهایی آزارم می دهد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دکتر مرتضی شیخ ، پزشک انسان دوستی است که در دوران کودکی من در مشهد مشغول طبابت بود و کسی از اهالی مشهد نیست که نامی از او یا خاطرهای از او نداشته باشد یا نشنیده باشد. دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود می‌انداخت و چون حق ویزیت دکتر ۵ ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آنزمان)، اکثر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده می‌شد.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد. دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند… مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه می رود … در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید: ((وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم ¤¤شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم ¤¤اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت ¤¤کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم ¤¤کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب ¤¤ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم ¤¤مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم ¤¤چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم ¤¤چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم ¤¤چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم ¤¤بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم ¤¤ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم ¤¤نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل ¤¤ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم ¤¤وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم ¤¤ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟))


ارسال توسط نــاهـــــیــد
اولین ملاقات٬ ایستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها. نشسته بود روی نیمکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون. سیر نگاش کردم. هیچ توجهی به دور و برش نداشت. ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود. یه نقاشی منحصر به فرد. غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود. اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد. دیگه عادت کرده بودم. دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود. نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد، او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم، و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم، پدر با عصبانیت گفت: “آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟” پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم” از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم… شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است… پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد… برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه… ما به بهترین شکل کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ” پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )! عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد… خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید. پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: “چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟ پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد… وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود، و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد، او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ظهر یکی از روزهای رمضان بود… حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت، جزامی ها داشتند ناهار می خوردند، ناهار که چه؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و چیزهایی که تو آشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان… یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه: بفرما ناهار! - مزاحم نیستم ؟ - نه بفرمایید. حسین حلاج میشینه پای سفره… یکی از جزامی ها رو بهش می گه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی… دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند… ولی تو الان… حلاج میگه: خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه. - پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟! - نشد امروز روزه بگیرم دیگه… حلاج دست به غذاها می بره و چند لقمه می خوره… درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند… چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره. موقع افطار که میشه حلاج غذایی به دهنش می زاره و می گه: خدایا روزه من را قبول کن! یکی از دوستاش می گه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی! حسین حلاج در جوابش می گه: اون خداست… روزه ی من برای خداست… اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم… دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند لقمه غذا؟!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه؛ نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - عمو… میشه کمی پول به من بدی؟ فقط اونقدری که بتونم نون بخرم. - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست… باشه برات می خرم. صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه می شه که با دختری که سال های سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو می گذرونن! سوار ماشینش می شه و به سمت خونه به راه می افته و در راه به عشقش فکر میکنه و به یاد دوران دوستی شون می افته… زمانی که با هم بیرون می رفتن و عشقش از خیلی از چیزها می ترسید… در سن ۳۰ سالگی بسیار جا افتاده به نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود ۲۵ سال داره راه میرن، یک زوج کامل به نظر میرسن که بعد از حدود ۱۰ سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم می گذرونن … موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ میزنه((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامه ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامه‌ها را برای چه کسی نوشته‌ای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو می‌توانی از کنار من لذت ببری. این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است. عاشق جواب داد: بله، می‌دانم من الآن در کنار تو نشسته‌ام اما نمی‌دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس می‌کردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟ معشوق گفت: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو، من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی و از این رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان می نشیند. او امیر حالهاست و تو اسیر حالهای خودی. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بنده حالات گوناگون خواهی بود، به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن، در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش


ارسال توسط نــاهـــــیــد
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از خواهر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت. پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟ خواهر خردسال اندکی تردید کرد و….سپس نفس عمیقی کشید و گفت: بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد. در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید. نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت: آیا میتوانم زودتر بمیرم ؟؟؟ دختر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب